دیروز چگونه گذشت
هی میرفتم توی یخچال و ی خرما برمیداشتمو باز تا تموم میشد میرفتم دوباره تو یخچال
نمیدونم چی شده بود ی خط درمیون یخچال باز میکردم
خلاصه دوباری زنگ زدم اقایی بیدار نشد
همینطور که زنگ زدم خرما در دستم بود
گفت چی میخوری گفتم خرما
گفت منم میخوام
گفتم دهنتو باز کن
خلاصه ی چیزی که کشف کردم این بود
داشتیم حرف میزدیم
یهو سرمو بردم تو یخچال که دیدم اقایی همش صدام میزنه
دوباره زنگ زدم گفتم تو یخچال انتن نمیده
تا امدش مغازه فک کنم 12 اینا بود
خلاصه ی چای و خرما اوردم
خیلی خوابم میومدش چون زیاد شب قبلش بخاطر هزار پا نمیتونستم بخوابم
همش حس میکردم رو پام راه میره
فقط ی ان بیدارشدم
ساعت سه بود مامان صدا زدم که برای سحری بیدارشدن
دیگه هیچی نفهمیدم یکم خوابیدم
بعدم بیدارشدم خونه کسی نبودش و مرتب کردم خونه رو ظرفا رو شستم
ناهارم ی نون پنیر خرما خوردم
بعدشم همش چرت میزنم
نمیخواستم بخوابم اما خوابم برد جلو سیستم
قرار بود برم ی دوش بگیرم که خواب موندم
بعدشم بدو بدو رفتم سر شیفت
شب نسبتا خوبی بود اما کتو کول افتادم از بس شلوغ شدش
بعدشم امدن دنبالمو رفتیم خونه
حتی لباسمو عوض نکردم سیستمو روشن کردم
تا 1 همیجوری چشمم به سیستم بودش
دیگه اقای اس داد رسیدم گلم
منم کلا نه حال داشتم خاموش کنم سیستمو
نه لباسمو عوضش کنم
خلاصه که یکم اهنگ گوش کردمو سیستمو خاموش کردم
رفتم دستشویی
یادم رفته بود قرصامو بخورم و خوردمو
فهمیدم زن داادش یک خونمونه
جالبیش اینه میان خونمون یکراس میرن تو اتاق
الانم صدای قاشق چنگال میاد سحری میخورن
هیچی دیگه الانم دوباره سیستمو روشن کنم چون نمیتونم بخوابم
امدم یکم بنویسم مخم خالی شه شاید بتونم بخوابم
- ۹۲/۰۴/۳۱
نه کسی از کنآرمـ بره حوصلـه دارمــ نآزشو بـخـرمــ کہ بـرگرده ...
مـن آدمــ بی احسآسی نیستمـ !
مـن بی معرفـتــ و نآمرد نیستمــ ...
فقط خسته امــ ...
از همـه چی !