.

.

.

اینجا ما هستیم و خدامون

-----------------------------
با قراردادن این عکس
به عنوان
عکس پروفایل وبلاگتان
به جمع ما بپیوندید
+عشق

http://nomovement.blog.ir/

گاهی وقتها زود دیر میشود......

شنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۱، ۰۱:۰۵ ب.ظ

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.


یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟

از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت.

با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و ۳۰% از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که ۱۰ سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود.

روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.
صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.

برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم. 

درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.

از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود ۱۰ متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.

در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام.

در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که ۱۰ سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود!

یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم.

یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.

همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.

اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم.

او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روی او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌آورمت.

شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه‌ها بود که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.

جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند.

سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمی‌آید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید. 

با به اشتراک گذاشتن این داستان شاید بتوانید زندگی زناشویی خیلی‌ها را نجات دهید!
  • ادم و حوا

نظرات (۱۰)

واقعا قشنگ بود مرسی

مرد آهنی اینطر نباید حرف بزنی مردا دنبال زیبایین
زنش به خاطر مریضیش قادر به رابطه نبوده می تونست دلیل بپرسه نه بره دنبال یه زندگی دیگه جهت مثبت و نگاه کن نه منفی



ممنون که سرزدی ما .
قضاوت با خودتون
وای خیلی غم انگیز بود خیلی
گریم گرفت



گریه نه .............
  • عاطفه جون و محمدرضاجون
  • ایشالا شماهم زودتر بهم برسین.
    همواره عشقتون پویا
    داستان قشنگی بود و البته غمناک و پر از نکته.




    خواننده خاموش کم بود بی ادرس زیاد شده.
    خداوندا همه را یکم صبر و قدری دقت بده

    سلام بهار جون !
    باور کن یادم رفت سر بزنم !
    خیلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی ببخشید !!
    ولی دیگه قول میدم همیشه سر بزنم !
    التماس دعا !
    باز دارم میگم خواهر ایشا الله که تو زندگیتون مشکلی نباشه
    و خوشبخت باشین

    ولی این پرسشو هم شما از خودتون بپورسین که چرا این زنه جای خیلی تو زندگیش گذاشته که یکی دیگه وارد زندگیش بشه

    ولی من میگم چون زنارو خوب میشناسم 100درصد دارم میگم این نوشتیه شما خواهر هست
    چرا چون تو اینچا منظور این بود که اهای به زنت باید بیشتر از دیروز محبت کنی

    زندگیه من الان اینه نا راضی نیستم خدامو هم شکر میکنم

    ولی بیشتر زندگیم یک طرفه هست چرا چون فقط من باید تو زندگی اون چیزی که زندگیو میسازرو انجام بدم

    خواهرم چون میدونم این نوشتیه تو هست دارم میگم

    خانو خیلی خیلی معذرت میخوام فقط از مردا اینو میدون که اره من خیلی خیلی معذرت میخوام اینو دارم میگم فقط اینو میدون که اره همسرشونو که ارضا میکنن

    کی کار براش انجام دادن و بسشه از این بشتر مغزشون نمیکشه که بابا این ادم اهنی درد هم داره مشکل داره احساسات داره حرفی که بهشون میزنن بعضی حرفا واقعا پدر شوهرو در میاره

    من خودمو میگم گرار نیست اگه من صدا مو در نمیارم بگن اره خوشحال هست راضی هستش
    خب هست بعضی وقتا بعضی وقتا ها همون بعضی وقتا هم برا ما کافی هست که خانوما خودمو میگم
    خانومم بیاد بره تو دلم ببینه تو دلم چه خبره

    این داستانو هم بیشتر از نظره من باید خانوما بخونن که جای خالی تو زندگیشون برای همسرشون باز نکنن
    که کسی دیگی از خارج وارد زندگیشون بشه

    من خودمو میگم وقتی ببینم بابا خانومم هیچی برام کم نزاشته چطوری با چه دلیلی میتونم برم
    دنبال یه کس دیگی ؟
    این شدنی نیست
    این وقتی شدنی هستش که هر دو طرفو دارم میگم برا هم کم بزارن تنها مرد ها نیستن

    خیانت میکنن
    اگه یه زن به یه مرد پا نده مجردارو نمیکم ها اونای که ازدواج کردن
    پا نده مرده خودشم بکوشه نمیتونه کاری بکنه
    تو زنا هم داریم
    که بیخیال شوهره خودشون میشن مثلا عزیزم شوهرم چند روزی نیست پاشو بیا خونمون
    اینا هم هستن
    بهتره از اینا هم بزارین تو وبلاگتون
    پاینده و سر بلند باشید
    خوشبختیتونو از خدا میخوام
    در کناره هم خوشبخت با شین و همو درک کنید
    بله یاد گرفتم
    تنها چیزی که تو زندگی هست اینه که یک مرد باید تر طول زندگیش از اون تا اخرین روزه مرگش فقط باید با احساسات خانومش قدم برداره
    فقط به فکر احساسات خانومش باشه نه خواهر یا برادر نمیدونم کدومتون اینو نوشتین منظورم این بود که اینجوری بگم خودمو دارم میگم خودم مجرد نیستم
    ادم هوس بازی هم نیستم کسی بجوز زنم هم در زندگیم ندارم منظورم این نیست منظورم این هست که
    تا اونجای کن من فهمید فقط مرد باید به همسرش توچه کنه یعنی چون مرده؟
    مرد نیاز به توجه نداره
    مرد احساس نداره
    یعنی مرد نیاز به اغوش نداره
    یعنی مرد نیاز به مهر ومحبت زنش نیاز نداره
    مرد داغون بود خودش باید خودشو فراموش کنه زنشو بچسبه
    زن بد اخلاقی کرد باید حرف نزنه
    زن بد دهنی کرد باید مرد تو خودش حرص بخوره حرف نزنه
    اگه رفتار زن غلط بود باید مرد سکوت کنه
    اگه خواهر تو نوشتی
    یکمم از مردا بنویس اونا هم ادمن حیوان نیستن احساس دارن نیاز به محبت دارن
    این داستانت
    چرا مرده رفته بود دونبال یه زنه دیگه چون زنش فقط از شوهرش میخواست چیزی بهش ندا ده بود
    اخره داستان هم اینه
    این کارشو نه برای خودش کرد نه برای شوهرش برا بچش کرد
    خانوما از نظره من کلا اینجوری هستن یعنی دارم تو زنگیه خودم میبینم یا میگه من یا میگه بچم
    منم که تو زندگی یه حیون بیشتر نیستم سره کار باید باشم کار کنم بیارم
    رسیدم خونه
    ببخشین
    باید نازه خانومو بکشم نوازش کنم احترام بزارم ارومش کنم پای حرفش بشینم برا خرید ببرمش
    مشکلاتشو درست کنم
    و هزار چیزه دیگه
    چرا چون یه مرد هستم خالی از احساسات نه مرد نگو ادم اهنی بگو

    که خالی از همه چیزه
    والاه مرد هم احساس داره

    خواهش میکنم نظرمو تایید کنید
    Mitoonam copy konam azize delam





    بفرمایید
    اونقدر زیبا و ناراحت کننده بود که نمی دونم چی باید بنویسم
  • مشکات زندگی
  • بسیار زیبا بود عزیزم .مرا به فکر فرو برد.




    هرکس نظری داره و طرز فکری
    قابل نداشت ممنون که خوندین

  • خانــومـچــــه
  • عالی بود.... خیلی وقتا از خودمون غافلیم از نزدیک ترین آدم زندگیمون غافلیم...توی آبیم و بازم آب آب میکنیم...کاش دقتمونو بیشتر کنیم



    ممنون از نظرتون

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی