دیشب با کلی کلافگی سیستمو خاموش کنم
حس کردن بخیه های لثم بعلت کنده شدن پانسمان و نبود دکتر
حالمو خراب تر کرد حتی نمیتونستم به خوردن فکر کنم
مامانم عجیب مامانی است که نصفه شبی از خواب نازش میزنه و شروع میکنه به فرنی درست کردن
میبینه بی طاقتم میگه فقط 5 روز دیگه مونده
الان اینو درست میکنم رقیقتر باشه راحت بتونی بخوری
اندازه ی پیاله ماست خوری کوچیک میکشه و خودش تند تند فوت میکنه که خنکتر بشه
منم همینطور که لبخندم خکشیده نگاش میکنم چقد مهربونی تو اخه بجای خوابت برای من فرنی درست کردی
دوباره میگه این هنوز داغه نخوری یوقت ها
میبینم رفته سر کابینت و دنبال ی قاشق کوچیکتر میگرده و مربا خوردی پیدا میکنه
دوباره فوت میکنه توی فرنی که سردتر بشه
فرنی که نمیشه گفت شیر و اردبرنج دوقل خورده فقط به اندازه که طمع بگیره اونم ارد برنجی که با برنج ایرانی خودش درست میکنه و میریزه تو اسیاب و اسیاب میکنه
میخورم و میام سرمو بذارم بخوابم
خوابم نمیبره و این شونه اون شونه میکنم
نمیدونم کی خوابم برده اما با زنگ گوشی بیدار میشم پشت خط دکتره و زنگ زده منشی صبح نمیاد میتونی بیای ؟
از روی ناچاری گفتم اره چون اوندقعه شیفتمو امده و ناچارا پاشدم ساعت هنوز هفت بود ی چایی خوردم و باز مامان فرنی دیشبو توی ظرف درب دار ریخت گفت ببر بخور حتی اگر ی قاشق شده بزور بخور
امدم مطب خیلی خسته شدم همش ضعف داشتم و اون فرنی رو با هرچی مشکلاتی بود خوردم برگشتنی دو ظهر بود که رسیدم خونه
دوتا فندوقا خونه بودن مامان برام سوپ گذاشته بود و بزور بخوراکم داد و میوه اوردن بخورن و برا منم اب میگرفتن که بخورم
چقد ابمیوه چسبید بوی عطر مادری رو میداد که برای خوردن میوش منتظر شد من ابیموه رو بخورم و بعد ی موز اورد و با دوتا فندوق ها سه قسمت کردیم خوردیم
بعد مامان رفت پی سمنو ها
فندوقا رفتن خونشون
منم امدم تو اتاق لالا کردم
چنددقیقه ای نیس بیدار شدم
مامان برگشت براش ی چایی خوشرنگ ریختم اما به خوشرنگی چای خودش نمیرسه و دنبال بودم توی کابینت ها
عجیب هوس حلوا کردم
گفت ارد میخوای الان میرم میخرم
منتظر حلوای من باشید میخوام بپزم و بخورم
* کمی دل نگران: امروز عجیب بی خبرم از تو