.

.

.

اینجا ما هستیم و خدامون

-----------------------------
با قراردادن این عکس
به عنوان
عکس پروفایل وبلاگتان
به جمع ما بپیوندید
+عشق

http://nomovement.blog.ir/

Unknown

سه شنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۲، ۰۷:۵۱ ق.ظ
دیروز صبح:

قبل از رفتن امدم بنویسم رفتم جراحی برام دعا کنین و این حرفا

نمیدونم چرا پست نذاشته خروج از مدیریت زدم و دِ فرار

شب قبلش که پریشب باشه نتونستم غذا بخورم استرس عجیبی داشتم فقط چندتا خرما خوردم که حداقل قرصا سر معدم بلایی نیارن

و امدم بخوابم ساعتای 2.30 شب بود دیدم گوشیم زنگ میخوره 

نمیدونم چی میگفتم اما خوب حرفاشو یادم میاد خیلی دقیق یادم میاد چی بهم گفته

ی احساس ارامش داشتم با صداش

اس های بعد از تماسش عجیب ارومم کرد دیگه خواب بد ندیدم و صبح راحتتر بلند شدم اما بازم بی اشتها

سه لقمه تونستم نون پنیر بخورم و قرصا رو خوردم و رفتیم با مامان سر کوچه

گفت با اتوبوس بریم یا تاکسی

گفتم هرکدوم زودتر امدش خلاصه تاکسی که فقط پر بودش و اتوبوس امد

ما هم در ایستگاه نشسته بودیم که مامان مشغول با صحبت با یکی  از همسایه ها بود و من هم بی قرار 

ی اس فرستادم به عزیزم که بدونه دارم میرم و هرچی منتظر شدم جوابی ازش نیومد 

گفتم حتما  هنوز خوابه

خلاصه اتوبوس امد و سوار شدیم که ای حالم بد بود توی اتوبوس معدم بشدت درد میکرد که این معده دردم با همیشه فرق میکرد بدلیل تغییر هورمون ها معدم ی چندروزی بهم میریزه خلاصه دردم یکی دوتا نبود

وقتی سرمو اوردم بالا 

دیدم مامان داره نیگام میکنه اصلا بخودم نیاوردم درد دارم ی لبخند زدم براش

سرشو تکون داد چی شده

گفتم هیچی ی نیشخند زدم براش

وقتی رسیدیم ی قسمتی باید پیاده میرفتیم توی مطب اولین نفری بودیم که امده بودیم

ی مطب فوق العاده تخصصی و با ارامش 

دوتا منشی نسبتا هم سن و سال خودم و خنده رو و همرو خوب میشناختیم چون تلفنی خیلی از مریضا رو راهنمایی میکردیم

خلاصه شروع کردم خودمو سرگرم کردن با منشی و حرف زدن باهاشون

میگفتن شما خیلی جوونی هزار ماشالله گفتم نه بابا هم سن هستیم گفت نه بحدا بهت نمیخوره سنت خیلی پایینه

گفتم حالا هی منو کوچولو کنین کم کم بیام بهتون بگم خاله خاله

میخندیدن اما نمیدونستن چه استرسی دارم و خودمو خوب گرفتم

دکتر اولی که امد و مریضش نیومده بود پدر خانم اون دکتری بود که میخواست منو جراحی کنه مردی تقریبا 60 ساله و موهای رنگ شده و خوش برخورد

رفته بود داخل اتاقش و باز منشی ها سرگرم حرف زدن

دکتر از شانس من کمی با تاخیر امد اما همه چی حاضر بود همین که رسید لباساشو عوض کرد و نشست 

و منشی منو صدا زد

دکتر مردی جوان و تقریبا35 ساله و خیلی خوشبرخورد تر از پدرخانمش بود

چندبار قبلتر دیده بودمشون ی بار امده بودن مطب خودمون دفععه بعدش که برای معاینه و نوبت رفته بودم و این دفعه سوم یا چهارم بود ملاقاتشون میکردم

از عصب کشی و دردای قبل عصب کشی وبلاهایی که سرم امده بود گفتم واتمام حجت کردم که بی حسی تمام بزنین

برگشت گفت بروی چشم وظیفمه من بدون این که شما بگین بی حسی تمام میکنم دفعه قبل جراحی نکردم چون استرست بیش از حد بوده و ترسیدیم دردت بیشتر بشه برای همین دوروز بعد گفتم نوبت بده

راهنمایی کردن که روی یونیت بشینم

اماده شدم کمی که گذشت 

ی پیش بند پلاستیکی دور گردنم پبستن و تا زیر شکمم باز میشد

ی پیش بند پارچه ای و جراحی که فقط گردی صورتم بیرون بود روی ان بستن

یونیت کمی پایینتر بردن و دهانمو باز کردم

ی گاز استریل که حاوی نمیدونم چی بود چنان طعم بدی داشت که فقط میخواستم اوق/عوق بزنم

خلاصه بعد از بی حسی گفتم لبامو روی هم بذارم

از بینی به پایین تا چونه پر بتادین کردن 

اماده کردن که شروع کنن

نمیدونم چی شد که حس کردم ی تیغ داخل کامم فشار میخوره و همینگونه بود برش شروع شده بود

اشکام میریختن دست خودم اصلا نبود نه که گریه کنم اصلا حالی به حالی بودم

بدجوری تپش قلب داشتم و نفسم بزور بالا میامد 

دستام که توی هم گره زده بودم روی شکمم خیس عرق بود

انقده استرس داشتم و سر عصب کشی درد کشیده بودم که دوس داشتم بگم تموم شد پاشو

اما انگار نه انگار تمومی نداشت که نداشت 

که دکتر فامیلیمو صدا میزد چی شده خوبی؟

حرف بزن حرف بزن بگو ببینم چی شده 

سرتو بیار طرف من

چشاتو باز کن

چشامو باز کردم چشام نمیدید

جهت نور عوض کرد 

گفت هیچی نیس ما دیگه دست نمیزنیم

چنددقیقه ای گذاشتن تو حال خودم

سردرد داشتم اساسی ی حال بدی داشتم دلم میخواست یکی پیشم باشه خیلی سختم بود احساس خفگی میکردم 

دوباره دکتر امد جلو گفت بهتری

گفتم خوبم

گفت بلند حرف بزن ببینم چی شد

منم فقط سکوت کردم احساس میکردم قلبم از سینم زده بیرون و میخواد هرچی وسیله ای روی شکمم گذاشتن بریزه پایین

هرچی گفت چشاتو باز کن باز نمیکردم 

گاز استریل فشار میدادن به کامم لب بالامو گرفته بودن 

هی تراش میدادن و لیزر میکردن خلاصه فک کنم هرچی بلایی بود سرم دراوردن

دستیارش کنار تند تند ساکشن میکرد و محتویات دهنمو خالی میکرد

از خودم بیذار شده بودم نه کارشون تموم میشد و نه ولم میکردن

دکتر گفت یکم دهنتو ببند استراحت کن

دهنمو که گذاشتم رو هم انگار دنیا رو بهم داده بودن اما  اونقده یونیت پایین برده بودن که زبونم ته حلقم بود و بدجوری دلم میخواست هرچی دم و دستگاهی دورم بریزم کنار و از اتاق بزنم بیرون

اما حس و حال تکون خوردن نداشتم دوباره نور روی صورتم زوم شد

چشامو بستم و با هر حرف دکتر جهتای که میگفت انجام میدادم

هی میگفت سرتو طرف من برگردون

مرسی

سرتو طرف خانوم کن

مرسی

انقده توی دلم صلوات وقران خونده بودم که خدامیدونه و خدا

دیگه اون اخرا حال نداشتم که به تپش قلبم و نفسای گاه و بیگاهم گوش بدم

دقیقا ی ساعت طول کشید

اخرش که میخواستن بخیه بزنن

حس میکردم تمام گوشتای بدنمو دارم بهم میدوزن

فک کنم ی دومتری فقط نخ گرفته بودن

ی پانسمان یا همون پد که توی دهنم گذاشتن صندلی رو اوردن بالا  و پیش بند پارچه ای که پر خون بود و برداشتن و گفتن این لیوان اب دهنتو بشور

نمیتونستم فکمو باز بسته کنم با سر تشکر کردم لیوان اب بردم سمت دهنمو دوسه بار شستم و ریختم اب بیرون

اه چه خونابه ای راه انداختم

وقتی اینه خواستم گفتم اینه هست ببینم صورتمو گفتن صورتتو بشور بهت میدیم وقتی صورتمو شستم و دستمو دیدم تیکه های خشک شده خون روی دستم بودو دیگه برام هیچی مهم نبود فقط میخواستم از اتاق برم بیرون

چندبار صورتمو شستم و دستمال برداشتم و دیگه راحتتر میتونستم حرف بزنم

به سمت دکتر 

دستتون درد نکنه خسته نباشید لطف کردین ( اینم اضاف کنم خدایی دارم میگم نه که اذیت نشده باشما اذیت شدم اما خدایی دکتره خیلی باشعور بود وفهمیده خیلی مراعات کرد )

ی لبخند زد و گفت شما خسته نباشی وظیفمو انجام دادم سخت بود ولی دختر قوی هستی خوب همکاری کردی

بی حسی رو بیشتر زدم برات اما یکمی درد داری چون همون برش ها باعت درد میشن 

و دارو داری بخوری

گفتم جمعه دکتر رفتم این قرصا داده گفت اره اینا رو بخور ی دهنشویه مینویسم دوبار بزن

تا 24 ساعت سعی کن چیزای سرد بخوری لباس گرم نپوشی و خودتو اذیت نکنی دوش اب گرم نگیری استخر نری جویدنی نخوری و با اون طرف چیزی نخوری بالش زیر سرت دوتا بذار سرتو بالا نگه دار و پایین نگه ندار و.........

خواهشا جوش نزنی حرص نخوری که فقط خودت اذیت میشی 

سرگیجه داشتم و حالت تهوع

از اتاق امدم بیرون

نمیدونم قیافم چطوری بود تا در باز شد مامان ی تکونی خورد ی لبخند زدم بازم خودمو قوی نگه داشتم که اره درد نداشته و حالم خوبه 

اما گفت ی ساعت و خورده ای تو اتاق دکتر هستی و منو نذاشتن بیان صد نفر رفتن و امدن دلم شور میزد

گفتم ی مامان چرا من که خوبم(اما دلم میگفت غلط کرده گفته خوبم درد دارم که هیچی نگفتم)

ی اس دادم جراحی تموم شد 

امدم حساب کنم که هزینشو پرسیدم از منشی و گفتم میشه برم پیش دکتر 

هیچی اونم زیاد کم نکرد اما حداقل بازم ی ویزیت دکتر دیگم میشد 

حساب کردم و از صدتا پله بیا پایین

مامان پشت سرم وای بهار وای بهار اروم

گفتم گرفتم از نرده مواظب خودت باش

امدم پایین بازم واستادیم برا اتوبوس چون تاکسی ها همه پر بودن

ی صندلی خالی بود مامان بزور منو نشوند باید تو بشینی کناریم که خالی شد امدش نشست

مامان گفت به دلم افتاده حالت بد شده گفتم نه بابا حالم کجاش بد بود و تا خونه هیچی نگفتم

من امدم خونه و مامان رفت دهانشویه رو بخره

امدیم بابا میگفت شوخی میکنی جراحی نکردی که دیگه وقتی امدم زیر کرسی دراز کشیدم فهمید نه حال حرف زدن دارم نه واستادن

مامان با ی بستنی و دهانشویه وارد خونه شد 

حالا اونا اصرار این بستنی رو بخور

هرچی میگم نمیتونم بزور دوتا قاشق بستنی رو خوردم سوپ نتونستم بخورم خلاصه هیچی 

همچنان همین وضع هستش و همین وضع 

یکمی دراز بکشم اگر مامان و بابا نیامدن میام نظرات تایید میکنم


  • ادم و حوا

نظرات (۵)

هوالجمیل
سلام خانمی"بهار جان"
ختم حدیث کساء برای شب جمعه همین هفته برپا میشه شما هم دعوتین
یا علی
التماس دعا

پاسخ:
پاسخ: سلام
ان شالله چشم عمری باشه و باشیم و سعادت داشتیم میایم
محتاج دعام
  • عسل طرز تهیه زندگی
  • عزیزم خیلی ناراحت شدم
    الان چطوره دندونت؟؟؟

    پاسخ:
    پاسخ:
    ناراحت نشو عسل جان
    دندونم؟
    سلام داره خدممتوون ولی دروغ چرا خوب نیستم
    خداروشکر...بالاخره تموم شد....وای چه مکافاتی بود.....
    ایشالا که زودی خووب میشی دوستم و راحت میشی از شر دردای این مدت

    پاسخ:
    پاسخ: تموم نشده هنوز ادامه داره که
    ان شالله زودی خوب بشم
    بهار عزیزم من کلا از دندونپزشکی میترسم خیلی وقته دندونام خرابه نمیرم درستش کنم ولی چند تا نکته رو بهت میگم عزیزم برای بدنت و خودت ارزش قائل شو چون این بدن نحیف تو باید بار زیادی رو به دوش بکشه تو تازه اول راهی به خودت برس مدام به خودت بگو باید اینو بخورم خوراک خوب خوردن یعنی سیر بودن اعصابتو هم آروم میکنه هم دردو کمتر حس میکنی اینجوری که گفتی کلا دچار ضعفی و این مال غذا درست نخوردنه به خودت برس بستنی هم شیرینه و فشارتو بالا میاره هم برای دندونت خوبه پس به زور بخور همه چی و به زور بخور نتونستی چند دفعه بخور مثلا از صبح تا ظهر یک ساعتی یه بار چند تا لغمه بخور عزیزم فکر کنم میدونی من چی میگم باید تنت سالم و قوی باشه تا بتونی این اعاب نا جورتو به سر انجام برسونه

    پاسخ:
    پاسخ: از ترس نگو که این دفعه اخری مرگمو جلو چشم دیدم خانومی
    کاش میشد چون خیلی خیلی گشنمه اما نمیتونم غذا بخورم
    ممنونم بخاطر لطفت خانومی
  • ماבرگُلـ‗_✿_‗ـها|
  • اوه چه خبر بودهخداروشکربخیرگذشت

    پاسخ:
    پاسخ:
    بلهههههههههههه بخیر گذشت و گرنه الان حلوا میخوردین

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی