.

.

.

اینجا ما هستیم و خدامون

-----------------------------
با قراردادن این عکس
به عنوان
عکس پروفایل وبلاگتان
به جمع ما بپیوندید
+عشق

http://nomovement.blog.ir/

اخر هفته و مامان عزیز دلِ من

پنجشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۲، ۰۲:۰۷ ب.ظ
سلام 

دیشب با کلی کلافگی سیستمو خاموش کنم

حس کردن بخیه های لثم بعلت کنده شدن پانسمان و نبود دکتر 

حالمو خراب تر کرد حتی نمیتونستم به خوردن فکر کنم

مامانم عجیب مامانی است که نصفه شبی از خواب نازش میزنه و شروع میکنه به فرنی درست کردن

میبینه بی طاقتم میگه فقط 5 روز دیگه مونده 

الان اینو درست میکنم رقیقتر باشه راحت بتونی بخوری

اندازه ی پیاله ماست خوری کوچیک میکشه و خودش تند تند فوت میکنه که خنکتر بشه

منم همینطور که لبخندم خکشیده نگاش میکنم چقد مهربونی تو اخه بجای خوابت برای من فرنی درست کردی

دوباره میگه این هنوز داغه نخوری یوقت ها

میبینم رفته سر کابینت و دنبال ی قاشق کوچیکتر میگرده و مربا خوردی پیدا میکنه

دوباره فوت میکنه توی فرنی که سردتر بشه

فرنی که نمیشه گفت شیر و اردبرنج دوقل خورده فقط به اندازه که طمع بگیره اونم ارد برنجی که با برنج ایرانی خودش درست میکنه و میریزه تو اسیاب و اسیاب میکنه 

میخورم و میام سرمو بذارم بخوابم

خوابم نمیبره و این شونه اون شونه میکنم

نمیدونم کی خوابم برده اما با زنگ گوشی بیدار میشم پشت خط دکتره و زنگ زده منشی صبح نمیاد میتونی بیای ؟

از روی ناچاری گفتم اره چون اوندقعه شیفتمو امده و ناچارا پاشدم ساعت هنوز هفت بود ی چایی خوردم و باز مامان فرنی دیشبو توی ظرف درب دار ریخت گفت ببر بخور حتی اگر ی قاشق شده بزور بخور

امدم مطب خیلی خسته شدم همش ضعف داشتم و اون فرنی رو با هرچی مشکلاتی بود خوردم برگشتنی دو ظهر بود که رسیدم خونه

دوتا فندوقا خونه بودن مامان برام سوپ گذاشته بود و بزور بخوراکم داد و میوه اوردن بخورن و برا منم اب میگرفتن که بخورم

چقد ابمیوه چسبید بوی عطر مادری رو میداد که برای خوردن میوش منتظر شد من ابیموه رو بخورم و بعد ی موز اورد و با دوتا فندوق ها سه قسمت کردیم خوردیم

بعد مامان رفت پی سمنو ها 

فندوقا رفتن خونشون 

منم امدم تو اتاق لالا کردم

چنددقیقه ای نیس بیدار شدم

مامان برگشت براش ی چایی خوشرنگ ریختم اما به خوشرنگی چای خودش نمیرسه و دنبال بودم توی کابینت ها

عجیب هوس حلوا کردم

گفت ارد میخوای الان میرم میخرم

منتظر حلوای من باشید میخوام بپزم و بخورم

* کمی دل نگران: امروز عجیب بی خبرم از تو

  • ادم و حوا

نظرات (۸)

  • بانوی بارانی
  • این پستتو خیلی دوسداشتم
    بوی مهر مادری میداد
    خدا نگهشون داره

    پاسخ:
    پاسخ: مرسی خانومی
    نظر لطفته
    همینچنین مادر شما رو خدا نگه داره
    خدا رحمتشون کنه...

    پاسخ:
    پاسخ:
    خدا رفتگان شما رو هم بیامرزده
    خدا حفظشون کنه مامان مهربونتو
    ایشالا زودی خوب شی دوستم

    پاسخ:
    پاسخ: ممنونم نانای مهربون
    ان شالله
    سلام خدا به مادرت توانایی بده هنوز خوب نشدی بهارجان امان از درد دندون

    پاسخ:
    پاسخ:
    سلام
    ممنونم گندم عزیز
    ان شالله به مادرشما هم سلامتی عطا کنه
    مامانا همیشه ماهن ماه گاهی عصبانی میشن ولی اصلا موجودایه عجیبی هستن عجیب ولی عاشق خیلی مامانارو دوس دارم
    آخی عزیزم خدا مامانت رو برات حفظ کنه:)
    این گلا رو ببر برای مامان گلت

    پاسخ:
    پاسخ:
    مرررررررررررررررسی بهار جان خودت گلی خانومی
    خیلی سخته ببینی بچه ات داره درد میکشه و تو کاری ازت برنمیاد امیدوارم زودتر تموم بشه

    پاسخ:
    پاسخ:
    مامانم میگه خدا خدا میکنم زودی تموم بشه و بشینی ی ظرف کامل سالاد بخوری من از خوردنت حظ کنم
    ممنونم الهام عزیز
    مامانا همیشه گلن! اصلا یه وقتایی خودشونو یادشون می ره!
    وااای! من عاشق فرنی هستم خصوصا بذارم خنک شه
    دندونات بهترن؟
    حلوا دوست دارم اما حیف که رژیم دارم

    پاسخ:
    پاسخ:
    مامانم دیونه وار دوستش دارم
    عاشق اون چایی خوردناشم
    دندون نگو بلابگو خانووووووم
    خو رژیمی درست کن حذفش نکن خانووووووووووووووووم

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی