وقتی میری بعد از کلی اعصاب خوردی روز قبلش با دکتر مطبمون
سر حق و حقوق و احترام
بعد حرف زدن اقایی در مورد کارگرو کارفرما
و حق دادن به همه کس
حتی منی که با مدرک لیسانس شغلی رو بعهده گرفتم و از تبعیض بیذارم
صبح زود بلند میشم و پامیشم شروع میکنم به بریز و بپاش اشپزخونه
یکی یکی کابینت ها رو بهم میریزم
تا نصف اشپزخونه که میرسم موقع ناهار شده
میرم ناهارمو میخورم و ی استراحت میکنم و عصرش دوباره رهسپار مطب
باز ی بحث انچنانی
حرفم حقوقم نبود حرفم خق بود اما ناحقی کرد
نمیخوام براش کار کنم چون سوءاستفاده میکنه و نمیخوام قبولش کنم
اما فایده نداره که نداره
میرسم خونه اعصاب برام نمونده
باز ی استراحت و شام نخورده میرم دراز میکشم
تمام فکرای دنیا توی ذهنمه
چرا باید کاری کنم که جز بی احترامی چیزی برام نداره
برای اسایش برم سرکار کجا و برای اعصاب خوردی برم سرکار کجا
فردا صبح باز میرم اشپزخونه توی بوی وایتکس گم میشم بقدری چشام میسوزه و سینم به سوز میاد که میزنم بیرون از اشپزخونه
دراز میکشم روی تخت باز فکرای لعنتی اون مطب میاد توی ذهنم
میرم پای گلدانای که با عشق گذاشتمشون توی خاک
یکم میگذره دوباره بالای صندلی رفتن و تموم ظروف کابینت میریزم بیرون وایتکس میزنم
و خشک میکنم و دوباره میذارم سرجاش
اشپزخونمون چقده براق شده بوی عید میاد
سبزه های نیمه جوانه زده دارن عید نشون میدن
سمنوی تف داده عطرش کوچرو برداشته
مامان از پای دیگ سمنو برگشته
ی خنده مهمون لباشه تعجب کرده از این سرعت عمل من
روز اخر زن داداش اولی و عارف امدن کمکم
* این حرفای چندروز پیشمه کمی گرفتارم نبودم باعث حذف من از خاطرتون نشه