رج پست سحر28 سفرِعشق
چد ساعت دیگه راهی سفری
از صبح میری به کمک مامان برای مهمونی شب
کمی که روبراه شدن ظرفای شسته و جمع جور کردن
میای و ی چند تا نظر میذاری جهت التماس دعا
میون حرفا یادت میاد همش دوساعت دیگه راهی میشی اما
هیچی برنداشتی
دفعه قبل مفاتیح همرام بود
این دفعه سجاده چادر نماز قران و تسبیح و....
ساعت 2.20 دقیقه بود به بابا گفتم منو برسون
مسجد الهادی منتظر شدیم هرچی به بابا گفتم برو هوا گرمه اذیت میشی
گوش نکرد که نکرد
منتظر شدیم رفتم اسممو نیگاه کردم اتوبوس سوم شماره 17 بودم
اما فقط اتوبوس اول و دوم امده بودن
اتوبوس سوم رسید
بیست نفری رفتن بعد من رفتم بالا
وسطای اتوبوس نشستم تنها بودم
بغض گرفته بود منو باز انگار نه انگار راهی کجام
هنوز باورم نمیشد
زنگ زدم اقایی ی چند کلمه ای حرف زدیم
انقد که بغض داشت خفم میکرد و میخواستم قط کنم
اشکام دون دون سر میخوردن پایین
حج فقرا توی ذهنم بالا پایین میشد
شروع کردم به ذکر گفتن از خدا خواستم این زیارت قبول کنه ازم
دیر راه افتادن
اول خیلی گرم بود و طاقتم نمیومد
کناری من ی خانوم 70 ساله بود که بی سروصدا و اروم
فک میکردم تنهاس مث خودم
اما هیچی نگفتم
وسطای راه گیج شده بودم ی ده دقیقه چرت زدم
بعدش شروع کردن به برنامه هاشون
فقط حرم و بعد افطار حسینیه شاهزاده علی اکبر
بعد از سخنرانی توی اتوبوس
زیارت عاشوورا میخوندن
وقت سلام کردنش خواستم از خدا نصیبمون کنه کربلا رو
بعد دیگه ذکر گفتم تا خود مشهد
تا به ورودی مشهد رسیدیم
توی اتوبوس نوای با بلندی بند دلمو پاره کرد
آمدم ای شاه ، پناهم بده خط امانی ز گناهم بده
ای حَرمَت ملجأ در ماندگان دور مران از در و ، راهم بده
ای گل بی خار گلستان عشق قرب مکانی چو گیاهم بده
لایق وصل تو که من نیستم اِذن به یک لحظه نگاهم بده
ای که حَریمت به مَثَل کهرباست شوق وسبک خیزی کاهم بده
تاکه ز عشق تو گدازم چو شمع گرمی جان سوز به آهم بده
لشگرشیطان به کمین من است بی کسم ای، شاه پناهم بده
از صف مژگان نگهی کن به من با نظری ، یار و سپاهم بده
در شب اول که به قبرم نهند نور بدان شام سیاهم بده
ای که عطا بخش همه عالمی جمله ی حاجات مرا هم بده
اشکای سرازیر من
تا رسیدن به گنبد طلایی
اصلا دیگه حال و روز خودمو نمیفهمیدم
رفتم تجدید وضو کردم و پیش بسوی حرم
با خودم میگفتم نکنه وسایلمو نذارن ببرم
اما خداروشکر هیچی نگفتن وقتی گفتم از شهرستانم
چشمم به گندطلاییش به صحن افتاب گیر وسوزانش افتاد
تک و تنها
اقا بازم طلبیدی منو
درسته تنهام اما شکوه و گلایه ندارم
هیچ کس همرام نیس خودمو و خدامو و خودت
زنگ زدم که سلام بده اقایی که بغض لعنتی ول کن نبود
بنده خدا گفتش خودت بجام سلام بده نفس عمیق از ته دلش کشید
قط کرد
دور صحن ها میچرخیدم
همینحور برا خودم دور میزدم
انقلاب جمهوری گیج بودم چی میخواستم نیمدونم
وقتی خودمو رسوندم به ضریح
انقد شلوووووغ بود که تا در ورودی ازدحام جمعیت
با تموم وسایلم رفتم جلو
فشار و هل دادن و ازدحام
گفتم اقا حالا که طلبیدی منو کم کاریه بخوام از دور سلام کنم
میخوام از نزدیک نزدیک بهت سلام بدم
دلمو که خیلی وقته اینجا گرو گذاشتم
اشک های که دورم میریختن
اصلا وضعیت اونجا تازمانی که دستم به ضریحش رسید
کر شده بودم نمیخواستم بشنوم دیگران چی میخوان
دستم که رسید مکث چند ثانیه ای و برگشتن به عقب
گفتم امام رضا منم امروز غریبم تک و تنهام اینجا روبلد نیستم
بعد امدم پنجره فولاد
صحن ها رو دور میزدم
مثل همون کبوترای که دل سپردن به همین حرم
به همین بهشت
گیج بودم
از ی طرف تنهایی که اونجا بودم
نمیدونم از دیروز چی گذشت و چی شد
ی امانتی داشتم که بالاخره تونستم بدست صاحبش برسونم
ی دوست عزیز دوباره دیدم مهربانوی گل
و بعد ساعتای نزدیک هفت و غروب و سجاده پهن کردن صحن انقلاب
تا خودِ خودِ اذان مغرب
صدای نقاره ها
دعای توسل
نماز زیارت
اصلا هیچی نمیفهمیدم
نزدیک اذان
عکس مال خودم نیس
خلاصه بعد نماز بدو سمت اتوبوس
اول فک کردم جا موندم که زنگ زدم گفتن نه هنوز اتوبوس نیومده
روزمو هنوز باز نکرده بودم
نشد از سقاخونه ی شیشه اب بردارم حداقل انقد عجله کردم
بعدشم که 9 بود رفتیم افطار
لقمه از گلوم پایین نمیرفت
وقتی ظهر مامانم راهی میکرد گفت خوش بسعادتت التماس دعا
گفتم تبرک اون بسته افطاری حرم دست نخورده اوردم حتی افطارمو هم نخوردم اوردم که تبرکی بخورن
خودم چند لقمه نون پنیر بزور چایی خوردم
دیگه بعدشم ی دو ساعتی توی پارک بودیم که من امدم تو اتوبوس نشستم به قران خوندن
دیگه بعدش یکمی حرف زدم و تا رسیدم خونه1 بودش
امدم مامانم و زن داداشم دیدن منو
دیگه امدم بخوابم از خستگی خوابم نمیبرد
سحر پاشدم چند لقمه سحری خوردم و خوابیدم
خیلی چیزارو سانسور کردم
بیاد همگی بودم ان شالله حاجت روا همگی
- ۹۳/۰۵/۰۴