.

.

.

اینجا ما هستیم و خدامون

-----------------------------
با قراردادن این عکس
به عنوان
عکس پروفایل وبلاگتان
به جمع ما بپیوندید
+عشق

http://nomovement.blog.ir/

رج شب قدر

پنجشنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۳، ۱۱:۲۹ ق.ظ
سلام

امدم بگم و بگم و بگم

از شبی که همش دلم گرفت واشکام سرازیر شد

از اینکه ی ساعت و نیم خودمو خوردم و هیچ کس بدادم نرسید

دعای توسل و حدیث کسا خوندم تا جای که جون داشتم گریه کردم

و سه شنبه من با گریه تموم شد

بعدش پست گذاشتم بشکنه دستی که نمک نداره

بعدش خبر ریحان عزیز که این روزا بدجوری ناراحتشم اما دلم روشنه که هیچ چی نمیشه و ی پست صلوات گذاشتم اونم با چه بدبختی که با گوشی گذاشتمش

تا سحر بیدار بودم و هی اس دادم به اقایی

گلایه کردم از وضعم اخرش اروم اروم گفتم

اما باز عصبی شد که چی شده

هرچی قسم خوردم بابا هیچی نشده تو چرا عصبی میشی

اخرش زنگ زد اما میخندید اخه تو چیکار میکنی 

هِــــــی خدا شکرت

بعدش رفتم سحری خوردم معدم داشت از درد میترکید

بعدش ی لیوان اب اوردم که قبل اذان بخورم که کلا خوابم برد و نخوردمش 

صبحشم تا دیر وقت توی اتاق موندم و بیرون نرفتم 

ساعتای 11 بود که باز دلم وانستاد و رفتم کمک مامان

پختم از گرما 

اشکم دراومده بودش

صلوات شمارم دستم امن یجب کنان کارمو انجام میدادم

انقد کار رو سرم ریخته بود که نمازمو دیروقت خوندم 

بعدش دوتا وروجکا امدن و خونه تمیز کردن شروع شد

انقده مامانم سرش شلوغ بودش مجبور شدم با پدر گرامی برم نونوایی

اولین باری که گوشیم نیم ساعت ازم ذور بود

چون میدونستم اقایی اس نمیده بخاطر روزه بودنش

چون قبلش چندتا اس داده بودیم و اینکه تشنه اس و این حرفا

رفتیم نانوایی دیر امدیم تا ی چای درست کردم و سوپ کشیدم و پنیر و سبزی گذاشتم

ی شربت ابلیمو درست کردم اذان گفتن

چای خوردیم و افطار کردیم و تند تند جمع کردن همانا

که جلسه قرعه کشی بیان و برن ما بتونیم احیامونو بکنیم

اما زهی خیال باطل 

بخاطر حرفای دختر عمه که قبل ماه رمضون ی بار دلمو شکونده بود و دهاتی بهم گفته بود بخاطر چادر پوشیدنم بار دیگه جرف دیگه ای زد و دلم بیشتر شکست

پذیرایی که کردم و میوه بردیم امدم توی اشپزخونه 

با خدای خودم خلوت کردن

با خوندن تک تک ایه ها اشکام سرازیر میشدن و 

دختر داداشم امد گفت عمه کی ناراحتت کرده گفتم هیچکس

گفت پس چرا گریه میکنی

هیچی نگفتم و رفتش

دیگه رفتم اون اتاق دیدم زن داداشم بچه رو شیر داده و خوابونده و داره جوشن کبیر میخونه

فک کنین اون همه ادم خونه ما بودن

والیبال داشت انگار نه انگار که میخوایم ما بریم احیاء

هرهر و کررکر براه بود

بدم امد ازشون که برچسب مسلمونی میزدن به خودشون

امدم اشپزخونه و دلمو زدم به دریا

گفتم دیگه احترامم اندازه ای داره اونا دل ندارن من که دل دارم

برا خودم احیا گرفتم 

ساعت 12.30 رفتن بالاخره

دیگه هیچی خلاصه ما هم رفتیم روی بارخواب چایی بردیم و نشستیم که داادش دومی امد دنبال خانومش و بچه هاش

اونام رفتن

منم رفتم لباسامو و مانتو شستم ی دوش گرفتم

امدم روی بارخواب احیاگرفتم برا خودم

به به 

هوای یخ یخ 

 یواشکی  حرف زدن  با خدا

مامان رفت سحری درست کنه و ما هم به قران خوندن

داادش اولی و خانومش از احیا امدن و سحری نذری اوردن

امدیم سحری خوردیم و همه رفتن خوابیدن جز من 

که منتظر شدم اذان بگن و نمازمو بخونم

ی ساعتی بخوابم و بعد برم شیفت

از صبح که فقط همون ی ساعت بعد اذان خوابیدم و سرکار نشد درست بیام سر بزنم

جواب ازمایش بابا اماده بود که زنگ زدم امدش بیمارستان 

بردمش پیش دکترکه گفت قندشون خیلی بالا تر از میانگینه 

قرصا رو عوض کرد و براش کلی دارو نوشت داروهاشو گرفتم 

گفتم برو شما

منم باز برگشتم سر شیفتم

تا ساعت دو که برگشتم رفتم ی زیارت کردم و اخرای جز19 رو هم زیارتگاه بودم و تموم که شد امدم خونه

دیدم وای لواشکا رو جمع نکردم و بابا رو گفتم برو بیار

هنوز که هنوز بود نماز نخوندم و اونا رو هم بسته بندی کردم الان امدم نماز خوندم و در خدمت شمام

  • ادم و حوا

نظرات (۵)

سلام خوبین؟واقعاخوشابه سعادتون اگرحال خرابتون روفاکتورنگیرم.واقعایه الگوخوبی هستیدبرای همه.من که شماروالگوبرای انجام کارهام قراردادم.شب قدرهرچی میخاستم دعاکنم شمااولین نفربودیدعادت ندارم چابلوسی کنم ولی شب نوزدهم همش شماتوذهنم بودیدحسابی براتون دعاکردم.ایشالاحاجت روابشی عزیزم.

پاسخ:
پاسخ:
سلام حدیث جان

اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مَحَمَّدٍ و َعَجِّل فَرَجَهُم
روزت واقعا روز بوده ها س عین من خوبه شب تا صبح پای سیستم یا شبای قدر مناجات صبح تا غروب توی تخت کلا من سالم موندم باید خدارو شکر کنم

انشالله همیشه به خوشی براتون بگذره واسه خودت و خونواده ات

پاسخ:
پاسخ:
نه بابا شما هم حق داری
من که کلا ماه رمضون امسال همش کار داشتم

ان شالله برای شما


اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مَحَمَّدٍ و َعَجِّل فَرَجَهُم
چقد اتفاق افتاده بهار.....چجوری یادت مونده....آفرین به حافظه ی خوب.....راستی بهاری بد به دلت را نده ایشالله دختر حوا خوب میشه.....واسش دعا کنیم....درضمن دختر حتما سحری خوب نمی خوریاااا از این به بعد قشنگ بخور ....نخوری چماق لازم میشی..... ببخشید اونقد حرصم درمیاد....روزتم قبول باشه خواهری....راستی مواظب باباتم باش خیلی...خداصحت بده....:)

پاسخ:
پاسخ:
اتفاق خیلی خیلی زیاد افتاده
اما من خیلی کم نوشتم
از چیزای که بهم گذشت
از فاصله من تا خدا
ی اسمون بود بینمون
سحری؟
انقده دیشب خورده بودم داشتم میترکیدم
مواظب بابام هستم
اگر تموم زندگیمم بذارم پاش خیلی کمه
بابایِ که روزای امتحان همراهمم

اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مَحَمَّدٍ و َعَجِّل فَرَجَهُم
سلام عزیزم.قبول باشه.
خسته نباشید
دعا یادت نره

پاسخ:
پاسخ: سلاممممممم
برای شماهم قبول باشه خانومی
خداقوت

مگه میشه یادم بره؟؟؟


اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مَحَمَّدٍ و َعَجِّل فَرَجَهُم

  • دُختـر ِ حـوا *
  • اوه چقدر سرت شلوغ بوده بهار !
    دیدن اون پستت که برای ِ ریحانه بود انقد ِ حالم ُ خوب کرد

    پاسخ:
    پاسخ: هنوزم شلوغه
    همینجور فکرمم مشغوله
    الان خونه ما دیدنیه
    یعنی بخوام دوستامو دعوت کنم میگم تابستون بیاین خونمون
    انقده خونمون دل نشین و خودمونیه که خدا میدونه
    خیلی خیلی خوبه الان
    تابستون انقده سزرمون شلوغه یهو مهر میاد میفتنیم توی استراحت های هرزگاهی

    خدا خودش میدونه چی مگیذره تو دلم
    هنوز که هنوزه از حرفات توی شوکم فاطمه

    اون متن دیشب یادته؟
    خوندیش
    اشکمو دراورد همون لحظه باهاش اشک ریخته بودم و یادت کردم

    ریحان خوب و صحیح میاد پیشمون

    اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مَحَمَّدٍ و َعَجِّل فَرَجَهُم

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی