اولین جمعه شعبان
سریع اماده شدم برم دعای ندبه
هرچی مامان صدا زدم دیدم خبری نیس فک کنم رفته بود دعا خونه همسایمون
خلاصه اینکه رفتیم سمت زیارتگاه نزدیک خونه
دیدم خبری نیس همه پراکندن
به یکی از ههمسایمون گفتم دعا شروع نشده
گفت تموم شده منم دیر رسیدم
گفتم چقده زود
خلاصه سریع رفتم اون طرف خیابون و ی تاکسی امدش رفتم مهدیه
رفتم دیدم ای داد بیداد دیدم اونا دارن میان بیرون
پرسیدم گفت نه خانوم بفرمایید هنوز شروع نشده
دیگه رفتم تو دیدم همه رو اول صبحونه دادن و بعد دعا میخوان شروع کنن
ی ربع نشستم دیدم ی خانوم امد گفت صبحونه خوردین
گفتم نه رفتش برای ی تیکه نون پنیر اورد گفت اینم تبرکی برای شما
بعدش چایی اورد دعا رو شروع کردن
جاتون خالی خیلی یادتون کردم
بعدشم که دیگه هنوز اتوبوسرانی ساعت کاریش شروع نشده بود
پیاده امدم خونه اروم اروم
بیشتر مغازه ها بسته بودن اونای که باز بودن صدای دعا ندبه از توی مغازشون میومد
دیگه رسیدم خونه
هنوز مامانم نیومده بود رفتم سماور روشن کردم و رفتم ی دوش گرفتم تازه ساعت 8.30 شده بود
دیگه اینکه مامانم رسیدش
گفت چقده زود بیدار شدی
گفتم من خیلی وقته بیدار بودم اون بسته صبحونه دستم بود اوردم گفت این چیه
گفتم صبحونه تبرکی دعای ندبه
گفت چی کی رفتی
گفتم خسته نباشی من رفتم و برگشتم و دوش گرفتم حالا میگی کجا بودی
هیچی دیگه گفت فک کردم نمیای بیدارت نکردم
گفتم من بیدار بودم خو
هیچی دیگه چای خوردیم صبحونه اوردیم خوردیم مامان تبرکی اورده بود
دیگه افتادم بجون اشپزخونه خوب سابیدم تر و تمیز کردم
زن داداش اولی بهمون خبر داد جهاز زن داداششو میخوان بچینن و عصر ی ساعتی بریم ده
الان امدم بنویسم اگر این دوتا فسقل بچه بذارن
- ۹۳/۰۳/۰۹