نمیدانم
میخوام بنویسم دستم بسته اس
تاب و طاقت این روزهام به اشک هایم خاتمه پیدا میکنه
نمیدونم چرا انقده بی طاقت شدم
رفته بودم دیدار سه نفر زائر
(زائر دوم کربلا)پیشانی مرا بوسید
گفت همش جلوی چشم بودی دختر چته
خندیدم گفتم تمام این مدت کفتم یا حسین بحق فاطمه مارو دریاب
گفت دختر الهی خوشبختتو ببینم الهی عروسیتو ببینم
میون اون همه شلوغی
چشم دوخته بودم به زائرا
حرفاشون بوی بهشت میداد
راست میگن تا کباب نخوری هرچی اسم کباب برات بیارن بهت مزه نمیده
اما خدا نکنه کباب بخوری و اسمش بیاد
دلت پر پر میزنه
حالا من نه کربلا دیدم نه بین الحرمین
چرا پر پر میزنم
چرا اشکام زودتر از اون چیزی که نباید باشه درمیاد
خلاصه اخر مجلسشون
رفتم گفتم به (زائر اول کربلا)حاج خانوم(با لحن شوخی)
هنوز ی ساعت نشده چادر حریر سرت کردی وا اونو هم دراوردی ی کت دامن گلبهی تنش بود
خندید گفت غریبه نیس
گفتم میدونم دارم باهات شوخی میکنم حالت خوبه؟
گفت چقده خوشگل شدی
گفتم من؟ مگه خوشگل نبودم؟
خندید و گفت از دست تو دختر شیطون
رفتم به سمت زن داداش (زائر دوم کربلا) گفتم چطوری گلی خانوم؟
گفت الحمدالله همچی جلوی کربلا توی ذهنم بودی
گفتم میدونی چرا؟ چون خدافظی نکردیم باهم
پیشونیم بوسید گفت الهی همیشه بخندی و غم نیبینی
میخندید گفت بین الحرمین خواستم برات
گفتم برو خواهر شوهرتو ببین چی سرشه
گفت چطور گفتم بهش گفتم اینجوری(هنوز ی ساعت نشده چادر حریر سرت کردی وا اونو هم دراوردی ی کت دامن گلبهی تنش بود) برگشت گفت الهی دختر سفید بخت بشی
اونجا شده بودم حکم ساعت گویا و ساعت اذان
خیلی نشستم از حرفاشون گوش دادم
ی پذیرایی شدیم موز و بستنی و شیرینی
شام دعوتمون کردن
امدم خونه
وضو گرفتم صفحه قران نیگاه کردم ببینم تا کجا خوندم
راهی زیارتگاه شدم
اول زیارت کردم و چادر نماز سرم کردم
قران باز کردم و شروع کردم به خوندن
دلم لرزید
صورتم خیس شد
حی علی الصلاه دادن
پاشدم و نیت کردم
نماز مغرب تموم شد
دیس های شیرینی پر کرده بود زیارتگاه
شکلات
شروع کردم به خوندن بقیه قران
ی مولودی کوتاه خوندن اما اشکایم سرازیر شد
نمیدانم
نمیدانم
سرم پایین بود و چادر کشیدم رو صورتم
ی دونه شکلات وسط قران گذاشتن
سرم و بالا کردم کسی نبود
ی بچه 4-5 ساله چشم ازم برنداشته بود
اشکامو پاک کردم و ی لبخند زدم بهش
شگلاتای دستشو به طرف دراز کررد
نماز عشاء
خوندم و امدم خونه
شام نرفتم
داداش دومی اینا امدن و ی شام مختصر درست کردم برای بابا ی دستگاه قند خون اورده بودن
داادش اولی هم با خانومش امد ی جفت صندل خریده بودن
* خدایا راضیم برضای خودت
- ۹۳/۰۲/۲۲