قدری شکیبا باشید
خو
از اول صبحی بگم بهتون
که موهام شب قبل پوش دادم که عین ادم واسته زیر روسری و مقنعه
حالا پوش دادن بلد نیستم بقول خودمون پت کردم که شونه بگیره به موهام
چون موهام لخته
هیچی صبح داشتم خودمو فحش میدادم
نزدیک بود ی بلای سر خودم بیارم
چون مدل روسری بستنم ی جوریه همه میگن چقده خودتو اذیت میکنی
اصلا ماه میشم ماه ماشالله هزار ماشالله اسفند دود کنین برام
اگر ی چیزیم بشه میام چشاتونو درمیارما
خلاصه اینکه توی اموزشگاه
ما خانوما توی ی اتاقک بودیم
یادم باشه دفعه دیگه عکس بگیرم بذارم
بو غذا میاد بوی چای تازه بوی ظرفای و تق و لق صبحونه خوردن
اوه اوه
بعد ی عده که میان اونجا منتظرن برای امتحان
از بچه و شوهر و خونه همسایه و جاری و خواهر شوهر صحبت میکنن جز امتحان
منم که میون اونا غریبه بودم
هیچی شده بودم گوش
اخرش دیدم نه دارم دیونه میشم از دستشون
صلوات شمارمو دراوردم و صلوات میفرستادم
انقده دم کرده بود(اصطلاحه دیگه از بس بخار سماور اتاق کناری زد تو این اتاقک انگار توی سونا بودیم)
اره میخواستم رفتیم سونا تا اموزشگاه
خلاصه دیدم نه انگاری اینا همچنان گرم صحبتن
خدا شاهده ی ثانیه گوشیمو درنیاوردم از جیبم
تا زمان که میخواستن امتحان بگیرن رفتم تحویلشون دادم
خلاصه رفتیم
ی سرهنگی بود
ببخشید ا کج و کوله
خو نخندین
والا انقده سرش اسفالت کشیده بود
دماغش شکسته بود
گوشش شکسته بود
استغرالله
نمیخوام مسخره کنم ولی ی لحظه دیدم یاد سمندون افتادم
تقصیر من چیه خو از سمندون میترسیدم
هیچی چنان زد روی میز ما 5 تا خانوم رفتیم تو اسمان و برگشتیم
ولی اقایون 25 نفر بودن انگار نه انگار که ای زده رومیز
همچنان از حرف و غیبت دست نبریده بودن
به به اصلا خوشم میاد همیشه اماده ام
خودکار کارت ملی شناسنامه و کارتکس و عکس و پرونده اموزشگاه
این اقا سرهنگ هی یکی یکی بچه ها رو بیرون میکرد به ی دلیل
انقده متشنج شده بود کلاس
با خودم گفتم خوبه بهت گفتم سمندون اگر میگفتم زورو چی میشدی
خلاصه تا خواست ی پاسخ نامه بده حالمونو کلا گرفت
هیچی اخرش که تا اون پاسخنامه و سوال داد به جواب دادن
همه چراغ قرمز بالا سرشون روشن بود
نه که بگم داشتم همرو نیگاه میکردما
نه
چون اخرین نفر و گوشه سمت راست نشسته بودم همه جلو چشم بودن
دیدم نه انگاری کلا سخته همه سر تکون میدن و چراغ قرمز بالاسرشونه
امیدوار شدم که خودم تنهایی نیستم غصه بخورم
بعدشم میدونستم چون یدفعه بعد از شش ماه میخوام امتحان بدم سخته
هیچی دیگه اینجوری با سوالا بودم
دیگه همرو زدیم و این افسر هی میگفت دو دقیقه دوقیقه
کم مونده بود قاطی کنم بگم بیا بگیر ما رو خلاص کن
مثل این
الان قیافته
هیچی حالا همچی خونسرد جمع میکرد
توی همه دونفر صدا نزد که فهمیدیم قبولن
خلاصه من بین اون دوتا نبودم
دیگه امدیم بیرون
گوشی نازنینمو بگیرم الهی ی ساعت بود خاموش بودش
هیچی یکمی ناراحت بودم
تا گوشیمو روشن کرد
اس امدش از عزیزماین گل تقدیمت هروقت امدی خوندی برش دار
لب و لوچه اویزون جوابشو دادم البته اونجوری نه ها گشنم شده بود دیگه قندم امده بود پاییناینجوری میشدم
ولی خو میدونستم بعد شش ماه اینو قبول نمیشم چون اصلا سوالا رو نمیدونستم چطوری میادش
حس این بچه اولی ها رو داشتم
شماره حساب برداشتیم خوشگل خوشگل امدیم بدو بدو سوار اتوبوس شدیم
سمت خونه
توی راه خیلی دلم باز شد
چقده شهرمون خودمونیه
هر چی هست باشه اما ده ایستگاه از خونه دور بودم
صدای گوشی درامد
مادر نازنینم بود
پرسید کجایی
گفتم امتحان
گفت دیر امدی
گفتم اره الان تموم شده دارم میام خونه
گفت پیاده؟
گفتم نه بابا با اتوبوس دارم میام
هیچی نزدیکای خونه بودم عزیزم زنگ زد
گفتم رد شدم گفت ان شالله هفته دیگه
یعنی نیشم باز میشه تا بناگوش
هیچی رسیدیم خونه
هیچ کس نیس
دیگه رفتم لباسمو دراوردم
لب تاب روشن کردم یکمی طنز بنویسم که دیدم یکی یکی بو بردن من تو وبلاگم
حمله به سمت کامنتدونی
دیگه گفتم برم ی لیوان چایی بریزم بیارم جوابتونو میدم
رفتم دیدم ای وای چایی هیچی نیس
سماور روشن کردم قوری بشورم دیدم اوه چه خبر بوده
سونامی امده اشپزخونه
تند تند مرتب کردم و سمار قل قل کنان چای دم کردم
پر اب کردم سماور و ظرفارو شستم
اشپزخونه شد عین گلستون
لیوان چایی و با چندخرما و چند تا ابنات اوردم
عکسشو گذاشته بودم دیگه
خلاصه اون چایی کوفتم شد از بس مریم کامنت داد یادم رفت از چایی
یخ کرد دیگه قار قور شکمم بلند شد ولی تا نماز نخوندم نرفتم چیزی بخورم
بعدش رفتم ی پنیر سبزی ساندویچ کردم خوردم ی پست جدید توی وبلاگ دیگم گذاشتم در مورد نماز اول وقت
و تا ساعتای دو یا سه بود نصف این پستو نوشتم و صلوات میفرستادم و غش کردم خوابیدم
ی نیم ساعتی هستا بیدار شدم الان همون چایی دارم میخورم
الانم دون دون بارون همون نم نم بارونه اینجا
- ۹۳/۰۲/۰۹
وای راستی خوبی؟وسلام