اولین روز کاری اردیبهشت
حال احوالا
خوبین خوشین؟
دیشب ساعت 1 هنوز بیداریم و اس بازی میکنیم
دیگر خوابش برد منم خوابیدم
تا ساعت 6.20 یهو از جا پریدم
گوشی رو برداشتم دیدم بله
لب تاب روشن کردم
بدو خودمو رسوندم اشپزخونه سماور روشن کنم دیدم ای وای
از خود گاز قطع کردیم چشم ندیدم
بدو رفتم دستشویی و صورت شستن و لباس پوشیدن
دیدم وقتی نیس لب تاپ خاموش کردم و حتی نشد صفحه باز کنم
رفتم بیرون خنکی هوا خورد به صورتم
چادرمو گرفتم ای تند تند راه رفتن
رفتم سر کوچه اینطرف و اونطرف نیگاه کردم دیدم خبری نیس
ی دفعه گفتم نکنه سرویس رفته
دیدم اتوبوس داره میاد بدو رفتم کارت بلیت شارژ کردم سوار اتوبوس شدم
تازه نشسته بودم ی ایستگاه رد شد
دیدم ی وای سرویس داره میره طرف خونه
ایستگاه بعد پیاده شدم بدو رفتم اونطرف فلکه
انقده هوا خوووووووووووب بوووووووووووووووود
خلاصه هیچی اینجوریاس شدم مثل ملا نصرالدین
بعد دیدیم یکی از همکارا پیاده داره میاد ی هاپو دنبالش
همکارمم ی خانوم 30 تا 35 هستش
خلاصه ی خنده بازاری بود
خیابون خلووووت خلوووووووووووت ها
منم همینجور خوشگل واستاده بودم کنار خیابون انگار نه انگار اون سگ هستش
هیچی بی توجهی بدتره از توجه کردن
همکارممو گفتم شما که میترسی نیگاش نکن دیگه
خلاصه سوار بر سرویس خوشگلمون شدیم و هی داشتیم میرفتیم بیمارستان
دقیق ی هفته بود از خونه بیرون نیومده بودم انقده برام بیرون عوض شده بوووووووود
خلااااااااااااصه
ی عکس گرفتم از بارونی بودن هوا
رفتیم بیمارستان
ساعت 7.04 بودش
هیچی درمانگاه درش بسته بود
یکی از همکارا تا منو دیدش بدو بدو امدش سمتم
ماچ ماچ کنان
دیگه ییکی یکی حمله کردن
نزدیک بود له بشم
همه بوس بوس بوس بوس
مسئول درمانگاه منو خو دیده بود توی مراسمش
خندش گرفته بود
اینا فک کرده بودن من رفتم سیاحتی جایی
هیچی دیگه انقده ماچم کردن
گفتن یوقت خبر ندی میخوای بری سفارشی چیزی
هیچی دیگه گفتم کی رفته مکه
من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گفتن اره
گفتم من خونمون بودم که
یکی از همکارا فامیلمو با حاج خانوم صدام میزنه
خلاصه رفتیم سر جامون نشستیم
مستفر شدیم که دیدم اووووووووووووه
دفترچه روی دفترچه نزدیک بود قلبم وایسته
یوقت دیدیم یکی از همکارای دیگه اومدش
نیشم تا بناگوش بااااااااااااااز شد
ای ذووووووووووووووووووقم کرد
خدایی هیچی
اخی ی خانوم جووووووووووون امده بودش همراه مامان و شوهرش
نگران روز اخر بارداریش بود امده بود میگفت نمیشه زیر میزی ندم؟؟؟
گفتم دکتر انتخاب کردی؟
گفت نه دکترم فقط بیمارستان خصوصیه
گفتم برو زایشگاه طبقه بالا ی معاینه کنه
الان امدی اینجا ی اتفاقی بیفته مسئولیت گردن من میشه ها
خلاصه کلی حرف زدم بااهاش راضیش کردم بره طبقه بالا فقط هزینه بیمارستان بگیرن بدون زیرمیزی
وقتی شیفتم تموم شد مادرش و شوهرشو توی سالن دیدم
مادرش ی سیده خانوم بود
پیشونیمو بوسید گفت خدا خوشبختت کنه و سفید بخت بشی نوه ام دنیا امدش
شوکه شده بودم باورم نمیشد هنوز چهارساعت نبود
گفت رفتیم بالا گفتن خیلی وقته خوبی امدی بدو
گفتن میخواستیم بریم این قسمت پذیرش اصرار کرده
خلاصه هیچی اون سیده خانوم پیشونیمو بوسه بارون کرد گفت الهی فاطمه زهرا حاجتتو بده
گفتم ممنونم مادرجان
گفت هرچی میخوای برم بگیرم برات بیام
گفتم مادرجان این حرفا چیه سرنمازت دعام کنی کافیه
جعبه شیرینی بزور میخواست باز کنه
گفتم نه مادر جان اینو با ی شاخه گل بده به دامادت ببره بالا سر خانومش
همین محبتتو میرسونه مادرجان
اشک خوشحالی توی چشای مادر و داماد جمع شده بود دومین بچه بود اولین بچه بدلیل نادانی ماما متاسفانه در شکم مادر فوت شده بود
چقدر این مادر و داماد خوشحال بودن
الهی بحق این ماه عزیز همه خوشحال باشن و حاجتشونو بگیرن
دیگه خبر خیلی زیاده اما وقت نیس تعریف کنم
یادم بیاد پیوست میکنم به اینجا
- ۹۳/۰۲/۰۴