.

.

.

اینجا ما هستیم و خدامون

-----------------------------
با قراردادن این عکس
به عنوان
عکس پروفایل وبلاگتان
به جمع ما بپیوندید
+عشق

http://nomovement.blog.ir/

پیوست پست پایینی

سه شنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۳، ۰۷:۰۵ ق.ظ
شب تازه ار راه  رسید

بوی قورمه سبزی فضای خانه را عطر اگین کرده بود

بوی برنج دم کشیده

بوی خیار گوجه های خرد شده کنار بشقاب

عجیب بوی وسوسه انگیزی راه انداخته بودن

من دو تا دخترای داداشم توی اتاق بودیم

این کوچیکه منو هلاک کرد بسی

میبردمش پایین تا میخواستم برگردم اتاق دستاشو بالا میگرفت که بغلم کن و ببرم بالا ی چیزی میگفت  و من نمیفهمیدم

میاوردم بالا چند دقیقه میگذشت باز بوسه بارانم میکرد که ببرمش پایین

دیگر من میان رفتن و برگشتن مانده بودم

رفتیم شام بخوریم 

سفره نیمه باز مونده بود که همه یکی یکی نشستن

تازه غذا کشیدیم که بخوریم

صدای زنگ ایفون بصدا درامد

مهمان بود

وای دایی بود و اهل و عیالش

چشمان مادرم برق میزد از خوشحالی

دوباره بوسه های از جنس تیزی اما شیرین

حرفای دلم"دایی کجا بودی تا بحال خواهرتو غریب گذاشتی ها چند ساله یادت نمیاد ی خواهر داری"

صدای نوه های دایی خونه رو پر کرده بود

موقع رفتن دوباره زن دایی و دایی مرا بوسیدن 

هنوز بوسه هایش تیزی ریش هایش رو صورتم حس میشود

چقد این بوسه ها شیرین بود و تیز 

چقد از صبح که رفته بود دلم تنگ شده بود

قیمت این مهمانی شد ی غذای یخ و از دهن افتاده و نصف و نیمه اما واقعا ارزید به شادی مادرم

* خدا کند ما رو یادش نرود و گهگاهی سر بزند


  • ادم و حوا