.

.

.

اینجا ما هستیم و خدامون

-----------------------------
با قراردادن این عکس
به عنوان
عکس پروفایل وبلاگتان
به جمع ما بپیوندید
+عشق

http://nomovement.blog.ir/

پیوست پست پایینی

دوشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۳، ۱۰:۱۰ ق.ظ
هنوز تیزی ریشای دایی رو پیشونی و لپم احساس میشه

اول که امده بود بغلم کرد گفت همینجور کوچولو موندی که خانوم دکتر

بعدشم پذیرایی کردم و کنارشون نشستم حرفایش خیلی خیلی بریده بریده بود

نفسای بی شماره میومد و میرفت

برایشان چای به لیمو درست کردیم و قدری به لیمو در پلاستیک گذاشتیم دادیم که از اون بخره 

موقع حرف زدن

نیمه نیمه چیزی میفهمیدم صدای گوشی امد

گوشی رو جواب داد پسرش امید بود

ماشین میخواست ببره تعمیرگاه

دایی جانم باز نشسته شرکت نفت و هم اکنون راننده تاکسی هستن

خلاصه زود عزم رفتن کرد

دوباره مرا در اغوش کشید پیشانی را بوسید دقیق بالای دو پیوند ابروهایم را بوسید ان هم محکم

احساس میکنم چندتا سوزن تیز در پیشانیم فرو شد 

و لبانش را برداشت بر گونه ام بوسه زد چندتا به پشتم زد این بار احساس کردم سوزن ها محکمتر وارد لپم شدن

دلم چقددددددددر برای دایی جانم تنگ شده بود

ی بااااااااغ داشت تابستون همش اونجا بودم موقع گردو جمع کردن چقد تاپ بازی کردیم

چقده اب بازی کردیم توی حوضچه پشت باغ

من و دختر دایی (ی سال بزرگتر از من بود)

انقده دنبال هم میکردیم که خدا میدونه

متاسفانه اون باغ بخاطر بدهی های پسر دایی بزرگم همشو داد و رفت خانه ای داشت مثل قصر اما الان شده ی اپارتمان دو نبش 

دوتا سگ داشت که همیشه ازشون فراری بودم و جیغ میزدم

وای چقده هوس اب دوغ خیار سبزی که دایی درست میکرد کردم

  • ادم و حوا