لحظه های از رویا
با این تفاوت جای تاج و تور ی مقنعه و چادر سرمه
با ی حالتی که نمازم تموم میشه و دعا میکنم
مثل اینکه ی چیزی یادم امده باشه از جام بلند میشم
زیر کتری رو روشن میکنم و لحظه ای چرخی میزنم توی اشپزخونه
حالا میرم جلوی ایینه و براندازی میکنم
لباس هایم شده تمام مشکی
ی کت گیپور و ی تاب مشکی ساده و زیبایی لباسم میشه پوست گندمی که از زیر گیپور خودنمایی میکنه
ی دامن پر از مستطیل های سفید و ی شال مشکی
صدای پا میاد
چنان مشتاقانه میان دو در ورودی و دچار تردیدم که باز کنم یا نکنم
و حالا مثل همیشه صدای اروم اروم امدنش به بالا میاید
مطمئن شدم خودشه در باز میکنم و خودم را میان بازوانش رها میسازم
چقد دلتنگش شده بودم
چقدر جایش میان بغلم خالی بود به اندازه ی نماز ظهر وعصر ازش دور بودم
سرم را به سینه اش گذاشته و نفسایم تند و تند تر میشود
هیچ نمیگویم از دلتنگی
میان بهشت بازوانش گم شده ام
و همانا در بسته شد
و من بودم و او
دوتا چایی میان میز به انتظارمان نشسته بودن
روشنی چشمانم را بفشار میاورد و من دلم نمیخواد ببینم چی شده
اما انگار باید باز کنم چشمانم را
پس چرا کنارم نیستی
همه انها ی رویا بود و لبخندم روی لبام خشک شد
ی درد در ناحیه صورتم و ورم صورتم
ی درد خفیف زیر دلم
و چند قطره اشک
- ۹۲/۱۲/۱۱
اما من میگویم
چشمانش عسلیست
نه برای رنگش
برای اینکه شیرین ترین لحظاتم
در چشمان او خاطره شده اند . . .