ی شب درداور دیگه
ی بهار سیاه پوش
سر اندر پا سیاه سیاه
بعد از ی هفته
فردا هفتم مادربزرگمه
خیلی گرفتم خیلی خیلی اما بروز نمیدم دلم بدجور گرفته هنوز سه ماه نشده که ی عزیز از دست داده بودیم و این شد قوز بالا قوز
دوباره سیاه پوش شدیم
سیاه پوش مادربزرگی که هروقت یادش کردیم خنده روی لبمون امد
توی این هفت روز که گذشت حتی توی گریه ها هم خندیدیم
توی مطب که میرم نه حس و حال کار دارم نه حس بگو بخند اما ناچارم برای بقیه که شده ی لبخند روی لبام باشه
میخندم نه برای دل خوشم نه برای اینکه دیگران نفهمن چه غصه های توی دلمه
دیشب بقدری درد دندونم اذیتم کرد که تب کردم و ساعتای 2 شب دیگه خواب به چشمم نیومد و این بالشتای روی تختم از بس انداختم رو سرم که ی طرف صورتم کلا دردش بیشتر شد
صبح اذان دادن و من شونه رو عوض کردم همه بیدار شده بودن برن سرکار
هرکار کردم که ی دوش بگیرم نشد که نشد یعنی از روز فوت مادربزرگم چنان بی رمقم که همش حس میکنم صدای عمه کوچیکه و دستاش توی دستامه و فشار میده
خلاصه خودمو جمع و جور کردم و دوتا قرص خوردم وباز رفتم دوش بگیرم
فکم از کار افتاده به طور کامل
دیشب تا رسیدم خونه مامان برام ی لیوان برنج و سیب زمینی و رب گذاشت تا بپژه مثل برنج برای بچه شش ماهه ای که نیاز به جویدن نداشته باشه
وقتی میرم خونشون خبر بگیرم حس میکنم مادربزرگم خونه اس تا میخوام صداش کنم میبینم عکس روی اتاق که ی روبان مشکی روش کشیده شده ی بغض توی گلوم میترکه و نمیدونم کجا راهیش کنم
عمه ها رو میبوسم و میشینم کیفمو باز میکنم بوی عطر گلاب از کیفم خونه رو پر میکنه احساس میکنم تموم سرها برمیگرده به سمتم
صدای عمه میاد چقد گلاب زدی
میگم اینا از شیشه گلابی است که بردیم سرخاک بخاطر ازر حال رفتن شما میپاشیدم روتون اما یادم رفته سر شیشه سوراخ داره و همش توی کیفم خالی شده
قرانم خیس شده بود از گلاب مهر و تسبیح داخل کیفم پر شده از گلاب
ی حس عجیبی به اون کیف کهنه ای که هنوز بعد از 10 سال نگهش داشتم دارم خیلی برام عزیزه
درشو میبندم و باز مشغول حرف زدن میشیم
- ۹۲/۱۲/۰۷