دوشنبه اسفند ماه
اول صبح چشامو باز کردم و ی اس خونده نشده داشتم که دیشب خوابم برده بود و نخونده مونده بود
نمیدونم چطوری اماده شده بودم وو خونه بی بی رفته بودم
اول از راه رسیدم فک کردم هنوز بی بی زنده است وقتی عکس روی طاقچه رو دیدم لبخند روی لبام خوشکید
چقد جاش کنار اتاق خالبه
مثل همون زمانی که بی بی زنده بود و وقتی میرفتم خونه بی بی جای خالی باباحاجی رو حس میکردم
چقد زود گذشت 18 سال از مرگ باباحاجی گذشت
وقتی میرفتم منو مینشوند روی پاهاش
خدایا شکرت
دنبال عمو گشتم که عمه ها گفتن رفته تسویه تالار و رستوران
که تسویه کارای بیمارستان بی بی همراه با زن عمو کوچیکه
خرید خونه با مامان و بابا
عیادت از همسایه بهمراه مامان
پاک کردن سبزی خوردن برای شام
ناهار اماده کردن
سالاد و تهیه ی سفره دلچسب
بعد از چندروز که غذاها یکنواخت و بیرونی شده بود و بعد ی مریضی ی غذای خونگی میتونه حال ادمو بهتر کنه
- ۹۲/۱۲/۰۵