و اینک دیگر در میانمان نیستی
الان که اینو مینویسم دوازده ساعت از به خاک سپردن بی بی جانم میگذره
اخرش خوب خوب شد
و دیگر میانمان نیس
چهارشنبه بود که دیگر به بخش داخلی منتقل کرده بودن
طی تماسم و معرفی نمودن خودم به پرستار بیمارستان
گفتن حال مساعدی نداره همانا
و بیقراری های من در خانه همانا
چنان یدفعه بابا و مامان راهی بیمارستان کردم که نفهمیدم چطوری رسیدیم بیمارستان
بعداز 22 ساعت در سی سی یو بودن
منتقل کردن به بخش
تا جشمم به چشمانم بی بی افتاد احساس کردم دیگر نمیبینمش
حالشو پرسیدم و بخاطر اکسیزنی که بهمراهش داشت امدم کنار
خودمو رسوندم به سوپروایزر و سرپرستار و هرچی دکتر توی بیمارستان بود
وقتی اب پاکی رو ریختن تو دستم
فقط گفتم خدایا هرجور خودت صلاحشو میدونی هرجور خودش خواسته همون بکن
ولی هنوز امید داشتم توکل کردم به خدا
برگشتم سمت اتاق
بی بی عمه کوچیکه رو صدا میزد
زهرا
زهرا
بی بی جان زهرا توی حیاط بیمارستان داره ناهار میخوره
وقتی زهرا وارد شد
زهرا
زهرا
عمه به بی بی نزدیک میشه و میگه جان زهرا
مادر چی میخوای
ی نیگاهی میندازه و حرفی نمیزنه
شاید توی 20 دقیقه که اونجا بودم
صدبار تختشو دادم پایین
صدبار تختشو دادم بالا
نفسش نمیومد
اشکای عمه میدویدن و میرختن پایین
عمه قربونت برم گریه نکن گریه میکنی بی بی فک میکنه چه خبره ها
دخترای عموکوچیکه چشماشون پر از اب بود
بهشون میگم بی بی داره خوب میشه ها اوردنش توی بخش
اما توی دلم عجیب غوغا بود
داشتم خفه میشدم
اما بغضمو خفه کردم ساعتای 4 بود
یکی از بهترین پرستارا که با امیولانس راهی مشهد شدن
همراه عمه کوچیک و عمو کوچیکه
منم راهی مطب
چقد دیر گذشت توی مطب
صدای گوشیم بلند شد
شماره عمو کوچیکه بود
میگفت برو بیمارستان خلاصه پرونده بگیر
اخه خلاصه پرونده چی بگیرم
خلاصه انقده تلفن بازی کردم پرونده گم شده بود و هیچ کس خبر ازش نداشت
ای داغ کرده بودم میخواستم برم خفشون کنم
دکتره از ی طرف جواب نمیداد و خلاصه پرونده نبود که از پرونده بگیرم
هیچی دیگه زنگ زدم که بگم خلاصه پرونده نیس که گوشی عمو انتن نمیداد
زنگ زدم خونه بی بی که اره زن عمو زنگ بزن عمو بگو فعلا در دسترس نیس پرونده شیفتا عوض شده
هیچی اینجوری بود ی ساعت اخر یعنی 8 تا 9 ما توی مطب بیکار بودیم و چون نوبت دندون پزشکی داشتم حتی نشد ی چیزی بخورم چون خمیر و مسواک نداشتم بزنم
ی زنگ زدم به دندون پزشکی گفت خودتو برسونی الان درستش میکنیم
مامان زنگ زد اماده ای بیایم دنبالت؟
گفتم اره ممنتظرم بیاین
بارون میبارید از عصر که بارون میومد من متوجه نشده بودم
امدن دنبالم
بابام و داداش دومی و مامانم
حرف از دندونپزشکی بود
داادش و مامانم میگفتن دندونپزشکی نیستش
میگفتم الان تماس گرفتم
حالا نگو بابا خبر نداشته که بی بی فوت کرده
تا پیاده شدیم و مصر بودم دندونم درد میکنه مامان سرشو اورد تو گوشم
بی بی مرده باید خونشون باشیم
منو میگی نزدیگ بود از حال برم گفتم باشه فهمیدم هرجوری شده الان میرم میپیچونم میام
رفتم دندون پزشکی اون نوبتی که با هزار بدبختی گرفتمو پیچوندم و گفتم شرمنده ی وقت دیگه میام مادربزرگم فوت کرده
و امدیم بیرون
وقتی خونه بی بی بودیم
بابا توی جمع رفته بود فک کنم فهمیده بود که مادرش دیگه نیس و برنمیگرده
همه زاری میکردن زن عمو دستش توی گردنم انداخت و ای گریه و گریه
منم که کلا هنگ بودم
هی یخ و یختر میشدم احساس سرما میکردم خیس عرق بودم
اما دیگر بی بی جانی وجود نداشت دیگر نبود
حرفهای کفن و دفن پذیرایی و همه مراسم همون شب زده شد تا مردا فردا راهی بشن
فرداش یعنی 5 شنبه 25 نفری راهی مشهد شدن
من موندم خونه شب قبلش خواب به چشمم نمیومد
صبح پاشدم خونه رو تمیز کردم و گردگیری کردم و راهی خونه بی بی شدم برای تدارک ناهار
مهمان ها میومدن و میرفتن و پذیرایی میکردیم
ناهار اماده کردیم و سفره انداخیتمو ناهار خوردیم
دختر عمو کوچیکم بخاطر نبود بی بی لب به غذا نزده بود و با شوک دیشبش بچه ترسیده بود
بردمش دکتر و یکی یکی بچه های بیمارستان بغلم کردن و تسلیت گفتن
برگتشنی هم دختر عمو رو گذاشتیم خونه د اداش دومی تا با دختر داداشم بازی کنه
وقتی رسیدیم خونه
عمه و عمو کوچیکه با عمه کاشمری و عمه مشهدی رسیدن
یدفعه خونه رفت تو هوا
فقط داد میزدن مادرم رفت سایه سرم رفت
اشکام میرفتن زن داادش اولی هی میگفت گریه نکن گریه نکن
نای راه رفتن نداشتم سرموگذاشتم رو دیوار و حالا گریه نکن و کی گریه کن
من اخرین نفری بودم که عمه بغلم گرفت
میگفت بهاااااااااااااااااار بهاااااااااااار بهاررررررررر دیدی بدون بی بی امدم
الان که دارم مینویسم صدای جیغای عمه ام توی سرمه
محکم دستامو فشار میداد و داد میزد
هرچی پشتشو میمالیدم فایده نداش
کلا خانواده داد میزدن
هرچی قندتوی قندون بود خالی میکردیم توی لیوانا و شربت اب و گلاب درست میکردیم
فقط داد میزد
عمه کویچکه منو میدید میچسبید فقط اسممو صدا میزد
بهار بی بی رفت دیگه نیس دفترچه رو بدم داروهاشو بنویسی و بگیری براش
خدا منو میگی دیگه کم مونده بود سرمو بزنم دیوار
حالا هی اشک تو اشک
میگفتم عمه صلوات بفرس اینجوری بی تابی میکنی روحش اذیت میشه
دیگه ای داد بیداد بود خونه بی بی
ی ناهاری اوردیم و خوردن
دیگه مهمون میومد باز سروصدا و چیغ زدنا شروع شده بود
- ۹۲/۱۲/۰۲
تسلیت میگم عزیزم :(