دوروز گذشت
سلام بر همممممممممه
این دوروز چندتای عکس گرفتیم
پنج شنبه صبح که کلا دلم نمیخواست برم سرکار
انقدددددددده بدم میومد زوری انگار میفرستادنم سرکار
خلاصه اینکه رفتیم سرکار هرجوری شده اون نیرو جدید تنها میذاشتم که زود راه بیفته و شنبه صبح خودم نرم
ی رمان از اون منشی روبرومون گرفتم که توی تنهای بخونم و حوصلم سر نره
اسم رمان غروب آرزو نویسنده نسرین ثامنی
فقط دو صفحه رو خوندم
خلاصه ظهر که داشتم میومدم خونه فک نمیکردم برسم خونه تنها هستم
رسیدم خونمون که هیچ کس نبودش هرچی نشستم کسی نیومد که نیومد
دست به کار شدم به بافتنی چند بار بافتمو باز کردم اما دیدم نمیشه ساده بافت خیلی دنبال مدل جدبد بودم از نخ کاموا ناراضی بودم میگفتم شاید خوشگل نشه اما اخرش اونقد به خودم گفتم که اگر رنگش قشنگ نباشه انقده تمیز میبافم که تمیز دربیادش
خلاصه ی زنگ زدم با اقایی حرف زدم بسی خرسند شدم و سرحال
تا 4 خودمو مشغول کردم صدای قار قور شکممو با چندتا شیرینی سرهم اوردم
یهو دیدم زن داداش اولی و زن داداش دومی و بچه هاشو و داداش دومی امدن و مامان و بابا
خلاصه ما نشستیم با زن داداشا به حرف زدن و مامان رفتش دست کمک برا سمنو
با دوتاظرف سمنو برگشت
ما هم منو عارف ی ظرف پر برنج و مرغ یخ یخ خوردیم
اینم نمایی از ما دوتا
خلاصه بعد پاشدیم به جیغ و داد و سروصدا
پنج شنبه تولد زن داداش دومی بودش خلاصه هییچی
سرخوش بودیم برا خودمون
خونمون شلوغ بودش ی لحظه رفتم تو فکر گفتم چندسال دیگه همه ی بچه دارن و دور این سفره جمع بشیم هشت سال پیش فقط یدونه داداشم توی عقد بود اما الان دوتا ازدواج و یکشون دوتا بچه داره
خلاصه کلا خندیدم به جمع شدنمون دورهم
شام جمعه شبمون پیراشکی و سالاد الویه که زحمتش دست بوس خودم شد
اینم اون رومانتویی که خودم دوماه پیش دو هفته ای بافتمش با وجود کلی کار
اینم پالتوی که امروز تحویل گرفتمش و ی ماه بیشتره توی خیاطی مونده بود
*یعنی خودمو کشتم تا اپلود کنم عکسارو چرا همرو فیلتر کررررررررررررررررررررردن اخه
- ۹۲/۱۱/۰۵
ما همیشه بفکر شوماییم بهله اپتاونم میخونیم شوما از ما یادتون رفده:))
نه من گم بشو نیسدم :))