شاید بنویسم شاید...
امدم بنویسم اگر دلم راضی بشه
بعد فک کنم ی هفته امدم درست نشستم پای سیستم
بدون هیچ فکر اضافه ای
روزا که همش مطب هستم پام که میرسه خونه ی ناهار شامی میخورم و روز از نو روزی از نو
شاید ی چندتایی اس ام اس رد و بدل بشه یا نشه
شب که اونقده بد میخوابیدم و از خواب میپرم که نمیفهمیدم خوابم یا بیدار و باز ی دنیا اشک از خوابای که میددیدمو بعد دوباره میخوابیدم
خلاصه اینکه ممنونم ازتون که یادمون بودین و هستین و دور و نزدیک هرچی بود ممنونم
این چند روز بشدت برام سخت بود بشدت که میگم از هیچی خبر نداشتم
زمانی که فهمیدم ی روانی بیشتر نبودم هیچی حالیم نمیشد تا چند روز بعدش که یکی همکارام دیدم و تونستم باهاش حرف بزنم
بدون هیچ حرفی اشکام راه افتادن
میگفت بهار بهت گریه نمیاد بهت خنده فقط میاد
انقده داغون بودم که خودمم نمیدونستم کجام
توی خونه که ی جورایی گرفته بودم و قران بدست میزدم زیر گریه
حتی رفتن پارچه پالتوی دادن بدوزن شاید روحیم عوض بشه(اما فک نمیکردن مشکلم چیزه دیگس)
مامان رفته بود ی سینی پذیرایی خیلی خوشگل خریده بود که فقط تنها حرفی از دهنم درامد گفتم مرسی خوشگله
ی ناهار و شامی میخوردم اخر از همه سر سفره بودم و اول از همه پا میشدم
توی مطب که خدا میدونه چطوری بودم
و حالا هشت روز رد شد از بدترین واقعه ای که هنوزم که هنوزه باورش سخت شده برام
و روزامو با قران و صلوات گذروندم و هنوزم میگذرونم
به ایه های که یقین منو بیش از بیش کردن و باهاشون عجین شده
و به حرفای که بین من و خدا رد و بدل شد
و روز جمعه حرفی از بی بی سید شنیدم که در گوشم گفت فقط کمی صبر کن خدا خودش کمک میکنه
الان انقده حرفام گیج کننده اس که امدم بریزنمشون اینجا و برم
انقده حرف مونده که نوشتن یادم رفته
شاید برم ی نقاشی کنم شاید کودک درونم بیدار بشه
شاید
شاید شاید
خیلی خیلی قاطی پاتی نوشتم
شاید اصلاحش کنم
- ۹۲/۰۹/۲۵
چه خبر؟
+
وی چت خیلی خوبه از نظر کاهش هزینه ولی معتاد میکنه ازش بر حذر باش ننه وی چت = شب دستت رو باید بذاری تو لیوان آب