من و دنیای بارونی
يكشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۲، ۱۰:۳۲ ق.ظ
صبح فقط صورتمو شستم و ی چای نبات خوردم زدم بیرون
مامان همش صدا میزد که کجا میری ی چیزی بخور
گفتم اشتها ندارم
در ورودی حال که بستم ی بغض سنگین ترکید تا در حیاط گریه کردم و در حیاط که بستم اشکامو پاک کردم
ایستگاه اتوبوس نشسته بودم دیدم مامان امده بزور ی تافتون خریده و قسمم میده نخوری نمیذارم بری
تافتون گرفتم و گذاشتم توی کیف
گفت برو بسلامت فقط بخند نمیخوام اینجوری بری
رفتم اما همینکه رسیدم داخل مطب
ااشکام میریختن در مطب بستم و ی دل سیر گریه کردم
صورتمو شستم و نشستم که دکتر امدش
تا ظهر هرجوری شد سر کردم اما هوا بارونی و بارون بشدت میبارید
وقت برگشتن بود که خیابون خلوت شده بود امدم کیفمو دربیارم دیدم کیف پولم نیاوردم از خونه
و ناجار مجبور شدم منتظر اتوبوس بمونم و تقریبا یخ زدم
*التماس دعا این روزا
- ۹۲/۰۸/۲۶