.

.

.

اینجا ما هستیم و خدامون

-----------------------------
با قراردادن این عکس
به عنوان
عکس پروفایل وبلاگتان
به جمع ما بپیوندید
+عشق

http://nomovement.blog.ir/

من و دنیای بارونی

يكشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۲، ۱۰:۳۲ ق.ظ
صبح فقط صورتمو شستم و ی چای نبات خوردم زدم بیرون

مامان همش صدا میزد که کجا میری ی چیزی بخور

گفتم اشتها ندارم 

در ورودی حال که بستم ی بغض سنگین ترکید تا در حیاط گریه کردم و در حیاط که بستم اشکامو پاک کردم

ایستگاه اتوبوس نشسته بودم دیدم مامان امده بزور ی تافتون خریده و قسمم میده نخوری نمیذارم بری

تافتون گرفتم و گذاشتم توی کیف 

گفت برو بسلامت فقط بخند نمیخوام اینجوری بری

رفتم اما همینکه رسیدم داخل مطب

ااشکام میریختن در مطب بستم و ی دل سیر گریه کردم

صورتمو شستم و نشستم که دکتر امدش

تا ظهر هرجوری شد سر کردم اما هوا بارونی و بارون بشدت میبارید 

وقت برگشتن بود که خیابون خلوت شده بود امدم کیفمو دربیارم دیدم کیف پولم نیاوردم از خونه

و ناجار مجبور شدم منتظر اتوبوس بمونم و تقریبا یخ زدم  

*التماس دعا این روزا


  • ادم و حوا

نظرات (۳)

  • شروع یک حس ناب
  • چرا اخه؟
    عزیزززززززززززم
    :( چرا انقدر غم؟

    از دلتنگیه یا چیزای دیگه هم هست؟

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی