ی هفته ای که گذشت
سلام
سلامی به گرمای و عطش تشنه لب ما حسین
شنبه که روز اول کاری بود دلم گرفته بود فهمیده بودم بی بی جان سرطان داره و دلم بدجوری برای عمه کوچیکنم گرفته بود
چشمام که دیگه هیچ
قرار بود با مامان صحبت کنم اونروز کلا هنگ بودم همه فشارا کنار این فشارم روش اضاف شد
سرکار که همش گیج بودم و نمیتونستم پولارو بشمرم توی مطب
از اونروز تصمیم گرفتم که دیگه پول نشمرم و به دکتر گفتم من تعدادشو مینویسم خودتون حساب کنین
خلاصه اینکه مونده بودم
یکی از دوستام فاطمه زنگ زد کمی حرف زدیم و نگران حال و احوالم بود منم که کم میومدم نت
خوشحال شدم صداشو شنیدم
شب که رفتم هیئت روضه حسین و اشکای که امونم نمیدادن
یکشنبه که شب بد خوابیده بودم دلم نمیخواست بیدار بشم
همش کابوس میدیدم و از خواب میپریدم و هی گریه و گریه
اخرشم دیگه خوابم نبردش
شب که رفتیم هیئت
دوشنبه که کلا مونده بودم چیکار کنم کلا ناراجت بودم اصلا نمیخواستم زیاد طول بکشه و هرکار میکردم فایده ای نداشت
و اخرش سه شنبه دل زدم به دریا و صبح که بیدار شدم بعد از سه روز بی خوابی
سرصحبی رفتم به مامان حرفامو زدم و دیدم هیچی جواب نداد و از خونه زدم بیرون
تا پام به مطب رسید سیل اشک راهی شدن
نشستم و ی دل سیر گریه کردم
هنوز اقایی خواب بود بیدارش کردم و شروع کردم به حرفای که زدم و وسطش گریم بیشتر شد خسته شدم از بس این درو اون در زدم آخرشم جوابی نصیبم نشد و حرفی نزده از خونه زدم بیرون
مریم زنگ زد باهم حرف زدیم اما دلم تاب و قرار نداشت دلم آرامش میخواست آرامش سر نماز میخواستم آرامشی میخواستم که با خدا راحت حرف بزنم اما بقدری روحم آزرده خاطر شده بود و زخمی سرنماز اشکام بند نمیومد و چندین بار نمازمو خوندم
وقتی برگشتم خونه مامانم بقدری باهام سرسنگین شده بود که ناهار نخورده سفره رو جمع کردم دیگه هیجچی نمیخواستم سیر شده بودم سیر سیر اما همش چشام سیاهی میرفت و سرم گیج میرفت
ناهار نخورده دل ناروم نشستم به زعفرون پاک کردن و گوش دادن به حرفای بقیه
آخرشم دو تیکه بهم انداختن و منم امدم توی اتاق
بعدش که برگشتم حرف از عروسی این حرفا شد و برگشتم گفتم اره من یدونم بیشتر بهم برسین و این حرفا
(اما توی دلم فقط راضی بودم که جواب مثبت بدیم و تموم بشه بریم سرخونه زندگیمون) ی جاها میمونم اخرش چیکار میخوان بکنن
خلاصه دلخوری مامان هرجوری بود به خنده درستش کردم و عصر امدم مطب
اما خودم بدجوری رنجیده بودم بدجوری
دلم حرف میخواس دلم دوتا گوش میخواست
اونم رسیدم مطب گفتم ی زنگی بزنم که حواسم به گوشی نبود اس امده که بعد 5 دقیقه بهش زنگ بزنم
چنان دردم گرفت بخودم نیاوردم و عذر خواهی کردم و تلفن قط کردم
نشستم سوره واقعه رو خوندم اشکام میرفتن
مریضا شروع کردن به امدن و رفتم دست و صورتمو شستم و نشستم به ذکر گفتن
دلم اون روز کلا گرفتش از اینکه دستم به هیچ جا نمیرسه
نه میتونم برم امامزاده نماز جماعت بخونم نه جایی دارم غیر از خونه برم
دلم سکوت میخواست
شانس منم اونقده مریضامون پر سروصدا بودن که حواسم از ساعت پرت شده بود
شب تاسوعا خدافظی کردیم با دکتر
راهی خونه شدم دعای توسل و شب تاسوعا
مامان داشت زعفرون پاک میکرد گفت بریم هیئت
از خدا خواسته گفتم باشه بریم زنگ زدم به عزیزم گفتم من میخوام برم هئیت دیگه راهی شدیم اونقده دلم پر بود که حرف نزده و نخونده وارد هیئت شدیم به دعای توسل نرسیدم خودم شروع کردم به خوندن
عجیب دلم گرفته بود عجیب دلم خدا رو میخواست
بعدشم زیارت عاشورا رو خوندم و به اللهم محیای محیا محمد و آل محمد که رسید دیگه هق هقم درامدش
همیشه توی کیفم که دعا میریم مفاتیح و تسبیح و صلوات شماار و مهر همراهمه
زن داداش اولی میگفت خوب برای خودت مجهزی گفتم دلت که بشکنه مهر و تسبیح نمیخواد مفاتیح نمیخواد یدونه خدا میخواد که برای پیامبرش برای بنده خوب خودش اشک بریزی
یعنی الانم که الانه اشکام میریزن دلم خیلی خیلی خدا رو میخواد خیلی ها
وقتی سرنمازرم عجیب درگیر میشم دوس ندارم کسی توخلوت راه بدم ذکر میگفتم و به یا حسین که رسیدم دیگه نفهمیدم چی شد که عمه یجیب و مضطر دعا ......
و ی خودکار دستم اسمهای بچه های وبلاگی رو نوشته بودم
درسته بنده گناهکاری هستم اما نفهمیدم کی اسم هاتونو نوشته بودم آخرش نوشته بودم بحق عزیز زهرا حسین حاجت روامون کن
اینم عکس دوتا برادرزاده هامه که دوشنبه نرفتیم جایی چون خونمون بودن و شام با هم خوردیم
این جلویی فندق جونمه(12 بهمن میشه ی سالش) که امده گوشیو ازم بگیره اون عکسی که دستشو دراز کرده دستش توی دوربین کگوشی دیده نمیشه خودش برای همین این عکس گذاشتم
اون پشت سریش عارف منه(6 بهمن تموم میشه 6 سالش)اسمش چیزه دیگس اما شیطونه من بهش میگم عارف عمه
دیگه این روزها نصفش دعا و روضه بکنم بقیه روزم زعفرون پاک میکردیم
روضه دختر عمه ام خودمو قول داده بودم ظرف بشورم اما وقتی رفتم جابی برای من نبود که کاری بکنم مثل بچه ها زدم زیر گریه
شده بودم ی مستمع که فقط شنونده روضه حسین شده بود برگشتیم خونه و باز زعفرون پاک کردن و شبم رفتیم روضه عاشورا و اونشب اخری بود که روضه میرفتم چون فرداش که پنج شنبه باشه شبش شیفت بودم و نمیشد برم روضه
روز پنج شنبه صبح خوابم نبرد مامان اینا با زن داداشم اولی رفتن حلیم روستاشون و منم نرفتم چون نمیتونم حلیم بخورم فقط به اندازه تبرکی میخورم
دراز کشیده بودمو اشکام راهی شد که زیارتی نصیبم نشده که صدایی گوشی بلند شد اول فک کردم باید آقایی باشه که دیدم مریم هستش (یکی ازدوستای وبلاگی ) چشمام باز شد صدای حرم و هیئت و صدای گرم این دوست عزیز دیگه حال و هوای منو بهتر کرد گفت باید ساعت ده بلیط داریم برگردیم کمی درد دل کرد و براش از خدا خاستم که اربعین کربلا نصیبش بشه خلاصه قط کردیم و رفتم به پاک کردن زعفرونا که توی دلم گفتم کاش میشد میدیدمش رفتم زنگ زدم راه اهن ببینم کی از ایستگاه راه اهن شهرمون رد میشه که گفتن 11.5خلاصه با خودم گفتم اگر بابا بیاد منو ببره برم ببینمش
اقایی زنک زد بهش گفتم میخوام برم مریم ببینم اما خود مریم خبر نداره و میخوام اگر شد همونجا بهش بگم
زنگ زدم مامان گفت بریم از هیئت ی ظرف حلیم بگیریم میایم برو مریمو ببین
خلاصه شارژ نداشتم از خونه زنگ زدم مریم گوشیش خاموش بود حرصم گرفته بود خدا میدونه
بعددیدم خودش زنگ زد گفتم کجایی وچقد دیگه میرسی میخوام بیام ببینمت
خلاصه ی ظرف کوچیک حلیم براش کشیدیم از دوتاظرف که هردوش بهشون برسه خلاصه با بابا راهی شدیم مریم که باورش نمیشد میگفت دیونه ای
گفتم از تو دیونه تر نیستم خلاصه
اقایی زنگ زد گفتم ببخش برم مریم ببینم برگردم خونه خبرت میدم
خلاصه اینکه
وقتی رفتم راه اهن گفتن نه برای نماز وا نمیسته شهر بعدی وامیسته گفتم اگر قسمتش باشه که همو میبینیم
گه زنگ زد بهار وانمیسته اینجا گفتم نه وامیسته مسافر داره وفتی واستاد
خلاصه همش ی دقیقه همو دیدیم اما انقده دوتایی خوشحال شدیم اونجوری ما دویدم سمت همدیگه
فک کنم همه مارو نیگا میکردن
خلاصه خوشحال بودم که دیدمش و قسمتش شد نذر امام حسین بهش برسونم
این عکس قبل از رسیدن قطار که توی ایستگاه منتظر بودم
این عکس مال وقتیه رفتش بعدشم رفتم جلوتر بای بای کردیم دست تکون دادیم
حالا این قضیه خیلی خیلی تعریف کردنیه اما خیلی نمیشه گفت شابد ناراحت بشه
دیشبم که این همکارم(فاطمه) ساعتای ده بود نمیدونم چطوری نت بیمارستان درست کرد تونستیم ان بشیم و بیام بلاگفا
خلاصه کلی کتک خوردم که بتونه توی یاهو منو اد کنه
بچه های بلاگفا علی الخصوص الهام و بانوی بارونی لب و لوچه ما رو توی بیمارستان با اون عکسا آب انداختن و فقط اب دهنمون راه افتاده بودش که رفتم نظر گذاشتم شماها چیکار میکنین این وقت شب از کجا اینا رو بیاریم خو
اخرشم که برگشتیم بقدری خخسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد
و صبح زودم رفتیم دعا خونه همسایمون هنوز از کربلا برنگشتن که برم مهر و تسبیح کربلا رو بگیرم
اما نیومده بودن و برای همه دعا کردم
* خداشکرت این هفته پر استرس تموم شد توکلت برخودت
- ۹۲/۰۸/۲۴