روزانه ها
سلام
این هفته هم گذشت
دیگه دارم به زود بیدار شدن عادت میکنم و شبا زود میخوابم
خلاصه برای خودم خوب برنامه ای راه انداختم سر گذاشتم رو بالش میخوابم و اس های بی جواب اقای عزیز میمونه برای صبح
و نماز صبح
این روزها میرسم خونه
بعلت نداشتن مودم نتونستم بیام و کارای خونه رو بیشتر انجام میدادم و کلا شده بودم خانوم خونه
همش در حال بدو بدو کردن
ی شب که شب آخر عروسی و جشن و سرور بود
شهرمون بارندگی عجیبی گرفته بودو منم غریب و دلسرد و تنها توی خونه بودم
خسته کوفته
امدم دیدم شام نداریم
امدم نت دیدم وایرلس طبقه پایین قط و نمیشه بیام نت
کلا لباسمو دراوردم و رفتم پایین
ناهار درستی نخورده بودم مشغول تمیز کاری اشپزخونه و و شام برنچ درست کردم
تا نزدیکای یازده خونه رو مرتب کردم که مامان اینا امدن و منم سفره پهن کردم
مامان گفت شام نخوردی؟
گفتم نه داشتم اشپزخونه تمیز میکردم
خلاصه اینکه شام خوردیم و بحث خرید وسیله بود این حرفا که زن داداش گرامی زن داداش اولی که توی عقد هستن دوتیکه حرف گفتن
منم در جوابشون گفتم هرچی خریدن دستشون درد نکنه از مد نمیفته برای من
دهنشو بست دیگه حرف نزد
توی مطب که با خانومی که تکنسین امده بود برامون
ی تداخلاتی پیش امدش
و میخواست کارمو از دست بدم که با زبون خوش بهش گفتم نه نون منو آب کن نه نو خودتو
خلاصه اونم کارای کرده بود که دیگه مثل قبل نیستش
تقریبا رو براه هستیم و کار به کارم نداره
بعد از دوهفته خداروشکر
عصرها که ی ساعتی بیکارم میشینم سوره واقعه رو میخونم و صلوات میفرستم و غروب شهر نیگاه میکنم
ی سیستم گذاشتن توی سالن که بیشتر اهنگهای سنتی همایون شجریان پخش میشه که ببار بارونش خیلی خیلی برام خاطره شد
بیشتر وقتها بی کلام میذاریم ی آرامشی داره مریضا تقریبا ساکت میشن
دیگه بهعضی روزا کلا شلوغ میشیم و حتی چایی دم نوش نمیتونیم بخوریم
ولی تقریبا صبحانه ام منظم شده
تا میرسم خونه ناهار میخورم ونماز میخونم
20 دقیقه چرتی بزنم باید برم
پنج شنبه ها بعدازظهر میشیم برای خودمون تعطیل
که دیشب ی کاری کردم و دل زدم به دریا
ی مشورتی کردم با اقایی و رفتم طلا خریدم و ی النگوی خودمو گذاشتم روش همرو ی مدل کردم
انشالله که بتونم وامشو بدم و این طلاها بمونه برای پس انداز آیندمون انشالله
چون هرچی فک کردم پول نمیتونه نگهش داری توی بانک که بچه نمیکنه پس باید به طریقی پس اندازش کرد
خلاصه بعد از آسانسور بگم آسانسور ساختمونمون قاطی میکنه بعضی وقتها
این مریضا که بیشترشون مال واحد روبرویمون بودن پیرمرد و پیر زن هستن
هی میرن بالا هی میان پایین
وقتی که خرابه ماشالله مریضا هیکلی ی شلپ شلوپی را میندازن توی راه پله شترق گرومپ گرومپی راه میفته
تازه ما طبقه اخری هستیم اگر جلوی در نباشیم مریضا میرن پشت بوم
خلاصه ی وضعی خنده بازاری راه میفته
و اینکه نمیدونم چرا نتونستم بگم میخوام امروز برم سفره صلوات و نرفتم چقد ناراحتم الان
کاش میرفتم حداقل دلم آروم میشد
الان میدونم خیلی قاطی پاتی نوشتم سعی میکنم پستامو کم حجم کنم
و پر عکس
عکسا رو تا شب میذارم
* خداروشکر
- ۹۲/۰۸/۱۷