دیروز و امروز چه گذشت
سلام
خدا بگم بلاگفا رو چیکار کنه که کلا یادم رفت درمورد چی میخوام بنویسم
دیروز کلا به ی عیدی رفتن گذشت
بقیه روز کلا خونه بودم و ی سر با عارف رفتیم بالای پشت بوم و همه لواشکا و الو ها رو بردیم چیدیم تا افتاب زودتر خشکشون کنه
ناهار داداش دومی امدش و ی ناهار توپ دور هم خوردیم
ی خانواده با دوتا عروس و دوتا نوه
موندیم منو و دوتا داداش دیگه که همسفر زندگیمون سر این سفره باشن اونجا میشیم ی خانواده بزرگ و دوس داشتنی
زن داداش اولی روزه بودش و ناهار نیومد بیرون
بعد از ناهار زن داداش دومی بخاطر دستام نذاشت دست به ظرف ها بزنم و گفت خودم میشورم
دیروز عصر که قرار بود کمی بیام وبلاگ گردی که دایی امد و خانمش
از وقتی از شیراز امده بود و فقط عروسی اون دختر داییم دیده بودمشو والسلام
هیچی دم به دقیقه این دماغ ما رو میکشید و میگفت چطوری تو خوشگله
هی ما رو اذیت میکرد خلاصه بساطی داشتیم
بعد که موقع اذان زن داداش اولی و داداش اولی فیلمبرداری داشتن میخواستن بررن مامان براش ی ساندیچ درست کرد که روزشو باز کنه
دیروز از بیکاری باز امدم شزوع کردم به بافتنی بافتن
نصف ی طرف جلو رو بافتم تا شب
مهمونی داری میکردم
خلاصه این از عید غذیر که دایی هی منو میخندوند و میگفت خونمون شده داداگاه خانواده و هی شورای حل اختلاف
خلاصه دیشب ی بغض بچگی امد سراغم کلی با خودم درگیر شدم تا بالاخره خوابم برد
کودکی یادت بخیر هر چی بودی گذشت و رفتی منو با ی کودک درون تنها گذاشتی
امروز از صبح که بیدار شدم نتیجه بافتنی رو به مامان نشون دادم و رفتم که یخچال تمیز کنم و وسایلشو ببرم توی فریزر پایین جاسازی کنم
طبقه پایینمو تمیز کردم وسایلی که هی برداشته بودن و سرجاش نبود گذاشتم
درگیر همون زیر زمین بودم
هی میومدم وسایل یخچال میبردم تا نزدیکای ظهر
ی ناهار درست کردیم و از گشنگی نزدیک بود قابلمه رو سوراخ کنیم
دیگه تا طرفهای عصر بود که میخواستیم جای یخچال و با گاز عوض کنیم وسط عوض کردن
مهمون از مشهد امدش
خلاصه ی پام اشپزخونه بود تند تند جمع میکردم ی پام پذیرایی برای مهمونامون بود
داداش اولی و زن دادش هردوشون توی اشپزخونه قایم شده بودن و کلا نیومدن بیرون
که واقعا زشت بود اخه یعنی چی مهمون امده شما امدین اشپزخونه
کمک که نمیدین فقط غیبت میکنین
دیگه چرت وپرت میگفتن و اعصاب برام نمونده بود سریع یخچال چیدم پا به فرار گذاشتم از آشپزخونه
الانم دارم خودم میبافم برای خودم
مامان یادش نمیومد منم هرچی فکر کردم گفتم ایجوریه مامان گفت نمیدونم بباف ببین چی میشه
هیچی فعلا امدم اینا رو بنویسم ببنم چی میشه
خلاصهمنتظر اینم ی سرویس دهی پیدا کنم وبلاگ از بلاگفا انتقال بده به سرویس دهی دیگه
* خداشکرت
- ۹۲/۰۸/۰۳