.

.

.

اینجا ما هستیم و خدامون

-----------------------------
با قراردادن این عکس
به عنوان
عکس پروفایل وبلاگتان
به جمع ما بپیوندید
+عشق

http://nomovement.blog.ir/

عید است عید بزرگی است

پنجشنبه, ۲ آبان ۱۳۹۲، ۰۵:۵۶ ق.ظ
بسم الله 

سلام 

دیروز همینطور که توی پست قبلی گفته بودم صبح بیمارستان بودم تا امدم خونه ساعت 2 شده بود

ی ناهار خوردم که نفهمیدم چی خوردم

دیگه یکمی امدم نت

و بعدشم رفتم به تمیز کردن اشپزخونه و شستن ظرفا و چایی دم کردم

انقده دوس دارم اینجوری باشم هم خونه دار هم شاغل

بهش میگن مدیریت و برنامه ریزی

چرا دوس دارم چون به زندگی نظم میبخشه ادم اگه میخواد به جایی برسه همه جوره باید با روزگار دست و پنجه نرم کنه 

عاشق این جور بدو بدو کردن هستم

از بیکاری متنفرم

ساعت صبح و بعدازظهر هستش انشالله که بتونم از کارش بربیام البته توانایی من ماشالله خیلی زیاده وخداوند کاری رو همیشه جلوی روم میذاره که در حد تواناییمه

بازم میگم خدا روشکر

دیروز 4 - 4.30 بود با بابا رفتم مطب

ساختمان پاستور طبقه ششم

یعنی فکم افتاد 

خداروشکر که اسانسور بزرگی گذاشتن و راحت میشه بری بالا

در طبقه ششم 4 تا مطب قرار داره

که مطب ما بین اسانسورو مطب ی دکتر دیگه اس که توی بیمارستان ما میان

خلاصه خیلی شیک رفتم تو

انقده مطب بزرگی بوذ چشمم تا افتاد یاد اون شرکتی افتادم که دو سال و خورده ای توش کار کردم حالا اینجام مثل همون موقع خیلی بزرگ و با تمام امکانات بود

اشپزخونش تمام ام دی اف  اتاقاش خیلی وارد نیستم چون نمیدونم هنوز اسممشونو چی باید بگم دارای سه اتاق بزرگ که همشون با تمام طوری با دقت محافظ گذاشتن که هیچ اسیبی به بقیه نمیخوره

خدارو شکر کلا ما با ایناش کاری ندارم من شدم اونجا مسئول هماهنگیشون

توی هراتاقی پنجره ای بزرگی قرار دادن که دیروز کرکره هاش داده بودم بالا و ی غروب زیبای رو نظاره کردم

کار زیادی نداشت چون ساختمون نوساز بود و کمی مرتب سازی دفتر بود

دیگه ساعتای 7 راه افتادم پیاده تا جایی که اتوبوس بخوره

خلاصه صبح دیدم وای اینجا کجاس این نگه داشته

نگو که طرح تقاطع دارن عوض میکنن برای راحتی و تصادف کمتر

اینجوری میخوان بکنن


خدا خودش بخیر بگذروه الان با این وضع ادم سردرگم شده چون خیلی خیلی بد جدول کشی کردن گفتن 500 روزه که چشمم اب نمیخوره و احتمالا بیشتر میشه 

الان که چندتا تصادف داشتیم متاسفانه چون فکری به حال تابلو نکردن 

حالا خوبه نزدیک بیمارستان و گرنه خدا میدونه چقد کشته بده این جاده کنونی

راستی نمیدونم چرا من هیچ جا رو بلد نیستم دیشب مغازه های باز شده بود که فکرشو نمیکردم توی شهر ما اینجور چیزا باشه

خلاصه رفتیم بیمارستان و دیدم یکی از همکارا جیم کرده رفته عروسی

منم همکار قبلی بزور نگه داشتم گفتم من که نبودم از صبح بیرونم حالا باید وایستی چرا چون تو گفتی اون بره

اینقده شلوغ شده بود 

مامان بیمارستان رفت شام گرفت منم بدو رفتم خوردم

متاسفانه نشد از دکتر و یکی از همکارا عیدی بگیرم

اخر شب مریم زنگ زد و میگفت بچه ها نباید تا این وقت بیدار باشن و این حرفا

تو پات برسه اینجا بچه رو نشونت میدم

قابل توجه مریم خانم میبینی کارای من زیاده اگر میبینی زیاد میخورم تعجب نکن همرو میسوزونم شما میخوری میخوابی

بلی شما میخوای سالم باشی بخور و کار کن 

خلاصه تا 12 دیگه بیمارستان بودم امدم خونه 

گفتم ی سری به وبلاگ بزنم که فیلتر شده بود

خدا خیرتون نده ایشالله

یعنی منتظرم ی راهی پیدا کنم که اینو انتقالش بدم ی جای دیگه

دیگه کمی هم این شونه اون شونه کردم که خوابم نبره 

اما ساعت 12.40 غش نمودم

* خداشکرت


  • ادم و حوا

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی