.

.

.

اینجا ما هستیم و خدامون

-----------------------------
با قراردادن این عکس
به عنوان
عکس پروفایل وبلاگتان
به جمع ما بپیوندید
+عشق

http://nomovement.blog.ir/

مهمان ناخوانده ِ من

يكشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۲، ۰۲:۰۳ ب.ظ
بسم الله

سلام

امروز مثل هرروز کار چندانی نداشتیم بهمین خاطر گفتم قدری بخوابم

اما امان از این حرف من

تا چشمانم دوباره گرم خواب شد

صدای داداش دومی و فندق و خانمش

به گوشمان رسید

دیگر چشمانم را گفتم عزیزم پاشو خواب بر ما حرامست 

البته دارم طنز مینویسم ها

الانم نیشم تا بناگوشم بازززززززززززززززززززززه

خلاصه دیگه از تخت نازم امدم پایین موهامو مرتب کردم(نه در این حد)

خو دیگه پله ها رو رفتیم پایین

صورتمو شستم

یهو نیش فندق بااااااااااااااز شد

هیچی دیگر چسبید به ما

خلاصه این اوضاع احوال ی بهار خانمی چایی نخورده اس(الهی قربونش بری)

نخندین خو قربون خودم رفتم مگه چیه خو

اوخی ببینش کودک درونم همیچین شکوفا شده ها

نخندین بذارین بچم ذوق کنه خو

به به بهم استادی میادش؟

چقد ماشالله مهربونم من

خو بریم ادامه مطلب دیگه خلاصه بچه رو گذاشتیم روی زمین

رفتیم ی سینی چایی اوردیم

به به ببینین چی چایی جوشیده ای اوردم ماشالله خانمی شدم برای خودم

همانگونه نشستیم به چایی خوردن

این بچه از سرو کله ما بالا میرفت

خو عاقا نامردیه دیگه این بچه چندماهشه؟؟؟ نمیدونم بهمنی بودش دیگه 8 ماهه یادم امدش

از سرو کله ما بالا میره نمیذاره ی چایی بخوریم خو

هیچی رفتیم همون قابلمه آلو اوردیم گذاشتیم وسط پذیرایی نشستم به پوست کردن

این بچه دید کسی نیست دورش بچرخه باز چسبید به ما

دیدیم فایده نداره خلاصه بی توجه شدیم به بچه

اما دیدیم نه دیگر فایده ندارد

زن داداشمان برداشتن بببرن بخوابن بچه رو

چون همه دیگه کلافه شدیم از دستش

ی ساعتی در امان ماندیم 

همه رفتن خرید من ماندم کلی آلو پوست نشده و ی بچه در خواب که مواظب بودن ان هم سهیم بودیم تا انها از خرید برگردن

دیگر پوست کردن الو تمام شد 

میخواستیم روانه پشت بام شویم

به پدرمان گفتیم پدر جان مراقب بچه باش تا من اینا رو پهن کنم برگردم

پدر هم جلوی تلویریزن بودن و ما رفتیم برشگتیم و ظرفا رو میشستیم دیدیم صدا گربه میاید

گفتم وای گربه از کجا امدش

تا رفتیم داخل پذیرایی رو نظاره کنیم 

دیدیم فندق چهار دست و پا گریه کنان به سمت ما میاید

تازه امدیم به پدر گوشزد کنیم و حواست کجاس که دیدیم جا تره و پدر نیس(همان ضرب المثل جا تره و بجه نیس معروف را میگویم)

دیگر همانجور بچه بغل بودم که پدر از توی حیاط امد

بیا برو توی حیاط همسایه امده کارت دارد

هرکار میکردم بچه از بغل نمیومدش پایین چون عرق داشت نمیخواستم ببرمش توی حیاط

اما مجبور شدم ببرمش

شال و کلاهش کردیم و رفتیم توی حیاط

وای این همسایه دلش از همه جا پر بود و امده بود درددل کند

خلاصه تا 12 در توی حیاط بودم دیگر مانده بودم این بچه رو چیکار کنم که تلفن زنگ خورد امدم خونه

دیدم داداش دومی هستش

گفت بچه بیدار شده 

گفتم بله در بغلمان هست

گفت ما الان میایم

گفتم خوش امدین

دیگر الانش همانا یکساعت بعد امدن همانا

دیدم عارف هم اوردن

وای خدا

شدن دوتا

دیگر خانه شده بود مثل صحنه جنگ از دست این دوتا

سریع ناهار اماده کردیم که مامان بتونه بره عزای همسایه و قدری خودمان استراحت کنیم

دیگر دلمان خوش کردیم برای ی استراحت

که سفره جمع کردیم و مامان روانه سرخاک و عزا رفتن شد 

من و زن داداش درحال ظرف شستن

که زن داداش میروند بچه را بخوابونن که صدای زنگ خونه میاد

و اما

داستان تازه شروع شد

بلی زن عمویمان هست

فوق تخصص در دعوا انداختن و بجون هم انداختن

نمیدونم PHDرو از کجا گرفتن همون مدرک دکتراشونو منظورم هستش

خلاصه امدن و نشستن بر دل ما

همه خوابیدن و من ماندم تنهای تنهاااااااااااااااااااااا

من ماندم تنهااااااااااااااا

میان سیر غمهاااااااااا عزیزممممممم

نخندین خو 

کلا الان معلوم نیست حالم چجوریه

دیگر ی چیزا میگفت که خندم گرفته بود و ی میحث کامل داره این گفتگوهای من و زن عمو جان که حتما توی ی پست جدا مینویسم

بعد اونجا گرفته خوابیده

من هنوز نمازم رو نخوندم فک کنین دیگه وضع منو چطوری بوده

خلاصه کم مانده بود خودم غش کنم از خستگی

پاشدم ی چای درست کردم گفتم تاموقعی که خوابه من برم نمازمو بخونم بیام بشینم تا بیدار بشه

تا امدم توی اتاق

دیدم یکی از پله ها امدش بالا

دیگر گفتم الان نماز میخوانم میایم پیشتون 

هیچی نمازمو خوندم باز رفتم نشستم هی چایی ریختم هی گفت چایی

باز اوردم

بخدا کتری ابجوشم تموم شد هنوز چایی میخواستن

شاید 10 لیوان چایی خوردن

وای خسته شدم چقد پستم بلند بالا بودش

حالا یادم بیاد بازم مینویسم

* حالا اگر کمی خندیدن ی صلوات برای سلامتی خودتون و خانوادتون و اگرم دوست داشتین برای ما هم بفرستین

اللهم صل الله محمد و آل محمد این از مال ما فرستادیم

  • ادم و حوا

نظرات (۳)

  • ๓αяγα๓ gΘℓï
  • اووه چه شلوغ بازاری بوده ..!!

    پاسخ:
    پاسخ:
    بلی کم مانده بود خودم گم بشم
    خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
    خخخخخ من امروز فقط خوابیدم دلت بسوزه:))

    پاسخ:
    پاسخ:
    دلم نسوختش
    چون من لذت میبرم از این مشغله ها

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی