اوهوم
يكشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۲، ۰۶:۳۶ ب.ظ
مرهم دلم ده
میدانی دل را که برده؟
میدانی چرا وچنان بی تابم کرده؟
میدانی سخت روزگارم میگذرد
میدانی نفسم به نفس بند شده
میخوای همین گونه رهایم کنی؟
میخوای چگونه بمانم؟
دیگر طعم ها را نمیتوانم بچشم
دیگر غذاهایم برایم خوشمزگی ندارن
دیگر بستنی ها شیرینی ندارن
دیگر عسل طعم عسل ندارد
دیگر چشمانم سوی اول را ندارد
بگذار و مقدر کن آن را
که وصال شود
وصال شود وغم دوری پایان پذیرد
وصالی که دوری نداشته باشد
غم و غصه رهایی نداشته باشد
دلتنگی بسیار نداشته باشد
* خدا شکرت
+ این چندمین نوشته ام هست نمیدانم نمیدانم نمیدانم خدا داند و داند و داند
- ۹۲/۰۷/۲۸