امروزم گذشت
سلام
دیروز روز جالبی نبودش
نمیخوام چیزی از دیروز بگم و خاطرمونو تلخ کنم
امروز از صبح که بیدار شدم البته با صدای عزیز دلم بیدار شدم
بعدشم رفتم صبحونه بخورم که اون ترشی میوه که درست کرده بودم یکی از مشتریا خوشش امدش و با خودش برد
ناراحت نیستم که بردن
چون صبح دوباره قالب زدم میوه ها رو دوباره درست کردمو ریختم تو شیشه
اما اون ترشی لیته رو هم دارم هنوز
خودم مزه کردم خوشم امدش اساسی
خلاصه بعدشم بشور و بساب کردم و اشپزخونه رو تمیز کردم
مامان داشت الو پوست میکند تا خشک کنیم
ی صبحونه ای زدم بر بدن و دوباره شروع کردم به تمیز کاری
سبزی ها رو جمع کردم از اتاق
راستی بلغور شیر درست کردیم گذاشتیم توی اتاق من خشک بشه چون هوا سرد شده و کم کم نزدیک درست کردن خوراک بلغورشیر
بعدش ظهر دعوت بودیم ناهار
میخواستیم ی سر بریم سر خاک بابابزرگ
از زمان تصادف که توی دی ماه بودش و توی همون جاده بود دیگه نرفته بودیم
رفتم سر خاک بابابزرگ کلی باهاش حرف زدم
سر خاک مادربزرگ (مامانِ مامان)بابابزرگ(بابای ِ مامان) دایی و بابا بزرگ(بابای ِ بابا) و شوهر عمه و خالهِ مامان و کلی جاهای دیگه رفتیم و سر خاک همشونو شستیم
جاتون خالی ی ناهار عالی بود از بس خوردم داشتم میترکیدم
بعدش امدم خونه
ی دوش گرفتم و
باز رفتیم ی ملاقات پیش بی بی
ی سکته کرده بود که دکترا نفهمیدن
خلاصه همه نوه ها جمع شده بودیم و کل اتاق پر شده بود
بی بی همش منو بوس میکرد هی میگفتش بیا بوست کنم
میگم خوب شدی ها
میگه اره بی بی خوب شدم
رنگ و روش خوب شده بود
دیگه برگشتم خونه ی گل کاشتم که بیارمش تو اتاق خودم
انشالله که بگیره و بتونم بیارم تو اتاق خودم
شب عروسی دعوتیم میخوایم بریم عروسی
- ۹۲/۰۷/۲۴