.

.

.

اینجا ما هستیم و خدامون

-----------------------------
با قراردادن این عکس
به عنوان
عکس پروفایل وبلاگتان
به جمع ما بپیوندید
+عشق

http://nomovement.blog.ir/

روز من 2

دوشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۲، ۱۱:۳۸ ق.ظ
بسم الله

سلام

بردمشون داخل مطب

نشسستیم تا دکتر امد

یکی از همکارام شده بود منشی دکتر تغذیه 

یکمی باهاش حرف زدم متوجه شدم بارداره

گفتم مبارک باشه خانمی 

گگفت ایشالله برای زایمانم میام بیمارستان

ازش خدافظی کردم رفتم پیش منشی گفت دکتر توی راه الان میاد 

که دیدم دکتر امد

منشی صدام زد بی بی رو با عمه بردیم داخل

تا جواب ازمایش و نوارقلب داد روشو کرد به ما چرا این مریض سرپایی اوردین 

گفتم اخه مشاوره گرفتن ازتون گفتین سرپایی بیارین

نامه بستری نوشت برای بیمارستان پایین

خلاصه دکتر گفت تو چرا اوردیش

گفتم چون خودم پرسیدم از دکتر

گگفت خو این که دردش کم نشده تازه درد پشت قفسه سینه بیشتر شده

خلاصه تمام نوار قلبایقبلش دراوردم

خلاصه راهی بیمارستان شدیم

به عمه گفتم بی بی رو خودم بستری میکنم برو ی چیزی بخور از ظهر رو پا هستی گفت الان میرم اما نرفت

تا تشکیل پرونده میخواستم بدم

دکتر اورژانس دفترچه رو پرت کرد سمتم

کو نوبتت خانوم

گفتم ما امدیم داخل بیمارستان انتظامات برگه منو گرفت گفت برو تو اتاق

خلاصه اینکه اینجوری شد برگشتم رفتم نوبت بگیرم چند تا از همکارای بیمارستان بالا که منتقل شده بودن بیمارستان پایین

دیدم سریع ی نوبت گرفت و سفارشهای لازم به همکاراش کرد

رفتم داخل مطب

گفتم اقای دکتر ببخشین ها حیف اونقده سرم میشه از خستگی اینکار میکنین وگرنه حراست میکشیدم وسط 

من خودم همکار بیمارستان بالا هستم

یه ودکتر گفت خانوم من با شما نبودم گفتم اره با من نبودین دفترچه رو پرت کردین

حیف که ادمی نیستم و گرنه نظام پزشکی رو سرت خراب میکردم

شروع کرد معذرت خواهی

گفتم اره دیگه همینجوری ادم میکشید اخرشم عین خیالتون نیست میگین اجلش رسیده

خلاصه که برگه بستری پر کرد رفتم برای تشکیل پرونده 

تشکیل پرونده دادم رفتم داخل بخش

میخواستن بی بی رو ببرن CCU گفتم وای ی همراه باید باشه 

چون الزایمر داره

یکی از همکارا که اشنا درامد و فامیلیمو صدا کرد گفت برو با مسئول بخش خودتو معرفی کن و بهش قضیه رو بگو

یهو خدمات امد و میخواست بی بی رو منتقل کنن

خودمو سریع رسوندم داخل CCU2گفتم سلام خسته نباشین

شرمنده مزاحم شدم میدونم همراه نباید اینجا باشه اما بنا بر دلایلی که چند وقت قبل پیش امده مادربزرگ بنده بدون همراه اینجا نمیمونه و به سر وصدا راه میندازه الزایمر داره بذارین دختر کوچیکش باشه

من خودم مزاحمتون نمیشم 

بعد گف نه نمیشه و این حرفا

گفتم خودتون میدونید شب زنگ نزینین همراه باید بیاد

یهو برگشت گفت سابقه داشته 

گفتم ما ظهر دونفر بودیم نمیتونستیم نگهش داریم

گفت باشه پس بمونه

خلاصه برگشت گفت تشکیل پرونده سی سی یو رو برو انجام بده

منم که خبر نداشتم کجا باید برم رفتم جای اول منتظر بودم 

که یکی از همکارا گفت اینجا نیست باید بری داخل بیمارستان

دور تا دور بیمارستان دور زدم و تشکیل پرونده رو دادم

و رفتیم با زن عمو ی ساندویچ سفارش دادیم برای عمه و وسایل لازم براش گرفتیم و دادیم به عمه

و گفتم هر موقع دیدی شیفت عوض شد و میخوان بیرونت کنن زنگ بزن به من

دیگه امدم خونه 

که گوشی زنگ خورد مریم بود و مثل همیشه جویای احوال

کمی حرف زدیم و امدم تو اشپزخونه با گوشی 

هم حرف میزدم و ی چایی گذاشتم و ظرفا رو جمع کردم

داخل سینک گذاشتم 

بابا رو اروم اروم بهش گفتم تا خدا نکرده بی خبر نباشه 

نه شام داشتیم شام درست کردم و ظرفارو شستم دیگه نمیدونم چند بود امدم تو اتاق ی پست گذذاشتم و ی دراز کشیدم و ی اس امد بهم دیگه خوابم برد

* خداشکرت 

  • ادم و حوا

نظرات (۴)

تو که هی فرت و زرت قالب عوض میکنی

پاسخ:
پاسخ:
بلاگفا رو بگو خو
همش قالبمو میخوره
  • عروس مهاجر
  • ایشالا حال بى بى زودتر خوب شه
    ایشالا خدا همه مریضارو شفا بده

    پاسخ:
    پاسخ:
    ایشالله
  • عروس مهاجر
  • ممنون بهار خانومى

    پاسخ:
    پاسخ:
    خواهش میکنم
  • گیس بریده♥
  • ایشالله حال بی بیت زودی خوب شه

    پاسخ:
    پاسخ:
    ایشالله

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی