روزمن
سلام
با ملودی گوشی بیدار شدم
این قافله ی عمر ، عجب میگذرد
این قافله ی عمر ، عجب میگذرد
دریاب دمی ، که با طرب میگذرد،که با طرب میگذرد
ساقی ، ساقی ، غم فردای حریفان چه خوریم
پیش آر پیاله را ، پیش آر پیاله را ، که شب مییی گذرد
من از راه امدم
دلت خواست امدم
بیدار شدم اول صبح ی پست گذاشتم و راهی پایین شدم
صورتمو شستم و صبحانه ای که دیشب اماده کردم و توی کیفم گذاشتم و رفتم کنار مامان نشستم و ی چایی با هم بخوریم
کنترل تلویزیون بهم داد میخواستم شبکه یک براش بگیرم
منم گفتم کو تا اخبار
هنوز خیلی مونده
زدم شبکه پویا
بره ناقلا داشت اخرش بود اما خنده روی لبمو بیشتر کرد راهی سر کوچه شدم که برای سرویس منتظر بشم
یکی یکی این بچه های مدرسه ای راهی همان مدرسه ای میشدن که 16 سال پیش خودم میرفتم
یادش بخیر
سرویس امد تا بیمارستان زیارت عاشورا خوندم
وقتی وارد درمانگاه شدم انگار نه انگار کسی و مراجعه کننده ای داشته باشیم
ی اس دادم بر عزیز دلم
با همکارم سلام کردیم
همون اول شیفت همکارم راهی قسمت پرونده های روماتولوژی شد و شدم دست تنها برای پذیرش متخصص و عمومی
تازه کنترل اون همه مریض خودش دردسری بود
راهنمایی کردن و ارام کردن مریض
نشسته بودم که همکارم با انگشتی چاک خورده برگشت فایل برگشته رو دستش و خونریزی راه افتاده بود
گفتم الان سر صبحی پرونده درست کردنت چی بود دیگه
هیچی با انگشت باندپیچی نشست کنارم
ضعف داشت و براش چایی اوردن تا دلش کمی تاب بیاره
منم تا ظهر درگیر مراجعه کننده ها
امدم زنگ بزنم که عزیز دلمو بیدار کنم دیدم بیداره و رفته سرکار
تعجب کرده بودم که من کی بیدارش کردم اما نگو که از 8 رفته سرکار
خلاصه ی صبحونه نصف ونیمه خوردم
اذان گفتن قرار بود برم نماز
اما همکارم نیومد که برم
ساعتای 12 بود که از داخل بخش زنگ زدن اگه میشه ی دکتر بفرست پیش ما
ی مریض بدحال اوردن من از خدا بی خبر نمیدونستم اون خانم که میگفتن مادربزرگ خودمه
تا 1.30 درگیر مراجعه کننده ها بودم
دیگه اماده شدم راهی خونه بشم
سرویس سوار شدم تا راننده حرکت کنه
تا جلو بیمارستان که رسیدیم شماره زن عمو کوچیکه افتاد روی گوشیم
تعجب کردم که چی شده زنگ زده
یهو گفت از بی بی چه خبر
گفتم یعنی چی
گفت بی بی حالش بد شده جای تو نیس
دیگه نفهمیدم چطوری پیاده شدمو خودمو رسوندم اورژانس
به ترپاز گفتم فامیل مادربزرگمو
گفت همینجاس داخل بخش
خودمو رسوندم توی بخش
همه همکارای که از کنارشون رد میشدم میگفتن چی شده
چی شده
منم فقط خودمو رسوندم که چشمم به عمه کوچیکه افتاد
انگاری که مثل تشنه چشمش بیفته با دریا
شروع کرد به ابر بارانی گریستن
خو چی شده که از پرستار پرسیدم گفت قندخون 500
و تحت مراقبت
زنگ زدم به زن عمو گفتم اینجوری من هستم
به مامان زنگ زدم اینجوری شده من دیر میام به بابا چیزی نگو تا بیام خودم کم کم بگم
دیگه عمه داشت گریه میکرد
هرچی میگم برو بیرون اینجا گریه نکن
دیگه بیرونش کردم
نمونه ازمایش بی بی رو گرفتم و رفتم ازمایشگاه
همکار صبحی منو دیده چی شده
گفتم اینجوریه گفت خوب میشه ایشالله گفتم دعا کنین
دیگه یا دنبال ازمایش بودم یا دکتر
یا دنبال پرستارا
تا 5 قندخونشو رسوندیم 300
اما هنوزم زیاد بود براش
نوار قلبشم مشکل داشت اما به عمه نگفته بودن منم از حرفای یواشکی دکتر فهمیدم
خلاصه با دکتر قلب مشورت گرفتن و قرار شد ببریم پیش متخصص
تسویه حساب کردیم و برای نشان دادن نوارقلب راهی شدم سمت دکتر
پله ها رو رفتم بالا طبقه چهارم اسانسور خراب بود دیدم میگه دکتر 6.30 میاد شما نفر ششمی
بدو رفتم مطب کناری
دو طبقه بود صحبت کردم گفت مریضتو بیار دکتر بیادش میفرستمش
رفتم عمه و بی بی از تو خیابون اوردمشون
ادامه داره...........
*ادامه داره اما دیگه نمیتونم بنویسم
- ۹۲/۰۷/۲۱