.

.

.

اینجا ما هستیم و خدامون

-----------------------------
با قراردادن این عکس
به عنوان
عکس پروفایل وبلاگتان
به جمع ما بپیوندید
+عشق

http://nomovement.blog.ir/

دوشنبه شب چرا صبح نمیشد

پنجشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۲، ۰۵:۴۸ ب.ظ
بسم الله

سلام

و اما شبی که صبح نمیشد برام

از ی حرف کوچولو رسیدم به جایی که نه حال خودمو میفهمیدم نه شب و روزمو

روی تخت دراز کشیده بودم

نمیتونستم نفس بکشم احساس گرفتگی میکردم و نفسم بالا نمیومد

جعبه دستمال کاغذی برداشتم و تند تند دستمال میکشیدم تا شاید اشکامو ی جوری نگه دارم

اما هیچ کاری نشد بکنم نفسم بالا نمیومد

اشکام میرفت گفتم برم  ی ابی بزنم صورتم و وضو بگیرم و ی نمازی بخونم بلکه مرهمی دردی بشه برام

وضو گرفتم تا بشینم سر سجاده

اما احساس خفگی میکردم

خیلی کم پیش میاد برای ناراحتی و دردی که میکشم کسیرو بیدار کنم 

میگن گناه که نکردن من درد میکشم چرا بیدارشون کنم

اما دیدم نه انگاری فایده نداره

رفتم بالا سر مامان و اروم صداش میزدم

چند بار صداش زدم اما جوابی نمیداد

دوباره صداش زدم مامان بریم دکتر دستم و صورتم بی حس شده 

پاشو

بیدار شد بلافاصله بابا رو بیدار کرد

لباسامو بزور پوشیدم و  کیفم برداشتم

خودمو رسوندم پایین

وسط حال نشستم اشکام میرفت هرچی میگفتن چی شده زبونم بند امده بود

تا صدای باز شدن در حیاط شنیده شد 

دیدم ی چیزی از طبقه پایین امدش بالا

داادش سومی زل زده بود و نیگام میکرد 

حالم خوش نبود فقط گریه میکردم و تند تند نفس میکشیدم انگار همه هواهای بیرون ازم گرفته باشن

خودمو بزور تو ماشین نشوندم بابا ماشین از حیاط دراوردش

نمیدونم با چه سرعتی داشتیم میرفتیم اما چشم بهم زدن رسیدیم به بیمارستان

گریه میکردم لال شده بودم

سنگینی چشمام و لبام کلافم کرده بود 

دستم بی حس شده بود

مامان منو نشوند روی صندلی

نگهبان و پرستار بود که دورم جمع شدن

چی شده بهارخانمی؟

منم فقط اشک میریختم

مامان دنبال دکتر

ترو خدا بیاد دخترمو ببینه

دکتر میگفت چرا چشات اینجوری شده قرص مصرف کردی لبات چرا اینجور شده

فقط فهموندم که دستم اذیتم میکنه 

تااموقعی که منو رو تخت خوابوندن مماان فرستادم دارو و امپولارو بگیره

ی بی بی امده بود بالا سرم با روسری سبز رنگ میگفت غصه نخور درست میشه فاطمه زهرا کمکت میکنه 

پرستار امده بود میگفت با کی صبحت میکنی

اونجا بود که اشک بابارو دیدم

توی این همه سال اشک بابا رو ندیده بودم

اشکای من میرفت 

مامان امده بود دستمو ماساژ میداد

همکارا میومدن و میرفتن 

هرکدومشون ی جوری دورم میچرخیدن

حالم خوش نبود دستای مامان روی صورتم بود اشکام میرفت

میگفت چی شده بگو چی شده حرف بزن

فقط گریه میکردم 

حالم بهتر که نشده بود هیچ فقط بی قراررتر شده بودم

اوردن خونه و خودمو انداختم رو تخت منگ منگ بودم

ساعتای 6.30 بیدار شدم لباس پوشیدم که برم سرکار

اما داشتم یخ میزدم پتو دورم پیچیدم دوباره هیچی نفهمیدم

مامان زنگ زده بود مسئول درمانگاه و جریان گفته بود

عجب حالی بود که داشتم

تا 10.30 همش تو راه برو وبیا داشتیم



* خدایا شکرت

** هنوزم از ان شب فکرم درگیره چون نمیدانم چرا صبح نمیشد برام

  • ادم و حوا

نظرات (۳)

  • ·٠•● بــ•_•ـانوی آب و آتیش ●•٠·
  • الهی

    پاسخ:
    پاسخ:
  • ماری گیس بریده♥
  • خداروشکر که حالت خوب شد بلاخره پدره طاقت بیماری دخترشونداره
  • گیس بریده♥
  • قالبت زیباست خانومی

    پاسخ:
    پاسخ: مرسی ماری

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی