.

.

.

اینجا ما هستیم و خدامون

-----------------------------
با قراردادن این عکس
به عنوان
عکس پروفایل وبلاگتان
به جمع ما بپیوندید
+عشق

http://nomovement.blog.ir/

من و نبود 14 ساعته

يكشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۲، ۰۷:۰۴ ب.ظ
بسم الله

سلام

دیشب زود خوابیدم 

به چهار تا اس نرسید خوابم برد

چه خواب قشنگی بود 

صبح 6.30 بیدار شدم بدو آماده شدم که از سرویس نمونم

ی چایی ریخته شده و نخورده

خیلی زود امده بودم سر کوچه

تمام بچه ها راهی مدرسه بودن

فرم لباس های شاد و خندون و مرتب توی پیاده رو

سرویس های که چه برای مدرسه چه برای شرکت میامدن و میرفتن

ی نیگاهی کردم دیدم از اونطرف ی سرویس میاد 

خوشحال بودم که از سرویس نموندم

اما ی چیزی چشمامو گرد گرد کرد

نرسیده به بلوار و دوربرگردون دور زد منم که نمیتونستم 100متر بدوم و دنبال سرویس باشم

خلاصه همینجور اروم اروم رفتم سر ایستگاه اتوبوس

زود اتوبوس امد اما ناراحتی من این بود که دو تا اتوبوس باید عوض کنم

خلاصه سوار اتوبوس شدیمو  نشستم رو صندلی

کتابچه رو دراوردم و شروع کرم به زیارت عاشورا خوندن

حواسم به مسیر نبود تا اینکه با سلام آخر زیارت عاشورا رسیدم سرمو اوردم بالا دیدم وای باید پیاده بشم

کتاب گذاشتم تو کیفمو و پیاده شدم

ی 100 متری رفتم جلوتر که اتوبوس عوض کنم

اتوبوس زود امد رفتم سوار شدم و نشستم

چشمم افتاد به مسافرخونه که آدرسشو بهت داده بودم (ی بغض خوشحالی گلومو گرفت اما نذاشتم لبخند روی لبمو خراب کنه و شروع کردم به فکرای خوشگل)

رسیدم این دفعه خیلی بهم سخت گذشت چون جای نشستن نبود محبور بودم بایستم

توی فکر و خیالم ی شکلی از تو توی ذهنم میکشیدم

رسیدم بیمارستاااااااان

امدم دیدم به به

فاطمممممممممممممه تو اینجا چیکار میکنی؟ (همکار بنده که دانشجوی مشهده دختره خل بیکار ما که خونیدم تو هم بخون)

دیگه هیچی شارژ شدم سرحال

شروع کردیم به نوبت دادن

توجیه کردن

و شیرین کاری ها ما دوتا

گوشی رو دید گفت بیا همه شوهر دارن گوشی میخرن ما نه شوهر داریم نه گوشی درست حسابی

خلاصه گفتم دیگه شوهر من میباشن و این حرفا

بعدشم که زنگ زدی

گفتی گوشی بدم به فاطمه

با فاطمه حرف میزنی تلفن بیمارستان زنگ میخوره گوشی بیمارستان بدلیل دستکش های لاتکس دستم از دستم سر میخوره

همه میزنیم زیر خنده

حالا بماند که پشت تلفن بیمارستان خانم دکترررررررررره

امده میگه به به بهار خانم شکستی تلفنوووووووو 

گفتم بخدا دستام گیر نداشت که محکم نگهش دارم

خلاصه دنبال ی عدد شوهر هستیم برای فاطمه

دختری که جدید رفته آرایشگاه ابروهاشو نازک کرده 

خنده بازاری درست کرده بودیم 

یکی از همکارا که نیومده بود و فاطمه بجاش امده بود بخاطر 40 بسته سبزی مرخصی گرفته بود چقد اون زنگ زد گفتم برو همه بیمارستان میدونه 40 بسته سبزی خریدی ابرو ده سال زندگی رو بردی

عاقا سبزیاتو بیار نیم ساعته پاک کنم بهت بدمممممممممممممم

خلااااااااااااااصه خنده بازاری داشتیم

فک نیکنین بیکار بودیم ها

600 نفر ادم بالا سرمون ول ول میخوردن

ی حالی داشتیم که خدا میدونه


راستی صبحم که رسیدم بیمارستان کل بوسای امروزمو گرفته بودن

** ادامه داره ها .... 

انگشتام خسته شدن خو یکمی استراحت کنم

  • ادم و حوا

نظرات (۳)

چرا گریه کردی من دارم پستهاتو میخونم بفهمم چرا
سلام بهار خانومی.................من اومدما بدو بیا............

پاسخ:
پاسخ:
سلااااااااااااااام سمانه خانوووووووم نت مبارک باشه
  • دختر شهریوری
  • همشو واسه یارت مینویسی؟
    اینجا رو میخونه ؟

    پاسخ:
    پاسخ:
    اره میخونه مینویسم تا یادگاربمونه برامون

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی