واقعا نمیدونم چی بنویسم
پنجشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۲، ۱۰:۳۰ ق.ظ
جریان قلبم ی چیزه حرفای امروز ی چیزه دیگس
امروز یکی امده
مثلا یکی بیاد جلوی ی نفر یا توی جمع بخواد خودشو بزرگ نشون بده میاد یکی دیگه رو خرد میکنه تا حودش بزرگ بشه؟
ی حرفا میشنوم این روزا که خدا میدونه
صبرم صبر ایوب شده
ی اتفاقا برام میفته که خدا میدونه این همه صبر از کجا اروردم
خلاصه چندتا چیز میز گفتش و ما رو بحساب آدم بده کردش
مشکلی نیست ما هم خدایی داریم
همیشه اینور سکه نیست روزی اونور سکه میرسه ببینم اونجا هم اینجوری دارم دارم میکنی
اما قضیه دیشب و نخوابیدن من و کلی حرفای دیگه
ی کار اشتباهی دیشب باعث شد ی بحث کوچیگ به مشاجره و این حرفا بکشه
که اشتباه از من بود حس میکردم میتونم چنین کاری انجاک بدم
اما الان فهمیدم بخوام کاری بکنم باید اجازه بگیرم
خیلی خیلی ناراحتم چون بشدت روی اعصابمه
هرجور شده باید اونو جورش کنم بدم بره چون میدونم بخاطر جوش میزنم یعنی خودمو میشناسم
- ۹۲/۰۶/۲۸