روز شنبه ای که گذشت
چون شب جمعه تازه از سفر برگشتیم بساط گوجه های که برامون آروده بودن مونده بود و رفتیم سفر و بعد از سفر لباس درنیوارده نشستیم پای گوجه خورد کردن
خلاصه شب جمعه رو هرجوری بود سر کردیم خیلی خسته شده بودیم اساسی
من که از تمیز کردن خونه و شستن ظرف ها و شام کار دیگه ای نتونستم بکنم
شب گوجه ها رو جوشوندیم و گذاشتیم تا صبح صاف کنیمو بگذاریم رب شود
خلاصه صبح شد و سحر خیز بیدار شدیم
مامان و بابا راهی برا خرید سبزی شدن و کارای دفتر ثبت (برای مغازه چون عموهایم میخوان از دست بابام مغازو دربیارن و ی جورایی صاحب بشن)
خلاصه مامان گوشی رو نبورده بود
یکی از مشتریا خودش سبزی گرفته بود و اورده بود خونمون گذاشته بود و بدون خبر
هرکار کردم بتونم مامانم ی جوری پیدا کنم و بگم سبزی نخرین سبزی زیاد اوردن دیدم گوشی نیستش و روی طاقچه جا مانده
با خودم گفتم حتما نمیرسن بخرن
خلاصه دیدم نه فایده ندارد رب روی گاز یوقت ته نگیرد که تمام زحمتهایمان هدر میرود
تازه ناهار درست نکرده بود
آقایی که زنگ زد ی پای من دراشپزخونه ی پایم بر کناز رب ها و پای دیگر کنار سبزی ها بود
کلا گم شده بودم توی اون همه کار
ساعت نزدیک یک شده بود و یهو صدای در حیاط شنیدم
وااااااااااااااای نهههههههههه
کلی سبزی خریده بوووووووووووووووودن
نزدیک بود دودستی بزنیم تو سرمان
من
مامان
بابا
سبزی ها توی حیاط
سبزی های توی ماشین
رب های روی گار
خلاصه خیاطمون دیدنی شد
نمیدونم چطورررررررررررررررری خودمون اینور اونور پرت میکردیم
تازه لواشکای بالای پشت بوم هنوز جمع نکرده بودمممممممممم
منو میگی مونده بودم کجا برم
اینم شماها بودین که منتظر سفرنامه هام بودین
هیچی دیگه اقا الان اون ضرب المثل ما اینجا کاربرد داره که میگن (همسایه ها یاری کنین میخوام شوهرداری کنم)
خلاصه هرجوری بود من نشستم به شوید پاک کردن عکساشو گذاشته بودم
یهو بهمون خبر دادن قرعه کشی داریم خدااااااااااااااااااا ابنو کجای دلم بذارم خوووووووو
هیچی دیگه مامان فرستادم اونچا
یهو دیدم کارت عروسی فرستادن برامون
همون شب عروسی دختر همسایمون بودش که نمیشد نریم
حالا میفهمین چرا میگم چرا
من کلا از عروسی یادم رفته بود ساعت 7 گفتم ماامان کارت عرووووووووسی اوردن
گفت نههههههههههههههههه
گفتم بلهههههههههههه سارا عروسیشهههههههه
هیچی دیگه اقا هنوز سبزیا تازه تموم شده بودش
چون منم سیستم اورده بودم کنار شوید ها تا بتونم نظر جواب بدم و ی چیزی بنویسم
هیچی خلاصه هیچی
فک کن با اون همه کاررررررررررر
ساعت 9 با اون همه خستگی و کار پاشی بری عروسی
اونم عروسی دختری که بعدش فهمیدم مادر وپدرش معتاد بودن و این دختر رو عموی گرامیش بزرگ کرده و عروسی گرفته
بنده خدا نه باباش امده بود نه مادرش(اعتیاد مرض خوبی نیست)
اما عموش رفته بود باباشو اورده بود اصلا عروس تا چشش به باباش افتاد ی سیل اشک راه افتاد
داماد پدر و مادر نداشت
دوتا عروس دوماد که خانواده نداشتن و همه مهمون ها همسایه و دوست و آشنا بودن
خدا به عموی این عروس برکت بده
نمیشه زیاد تعریف کنم از عروسی چون اونقده توی عروسی اشک ریختم ی ساعت گریه زاری بعدش ی بزن و بکوبی شد که خدا میدونه
و عروسی دل قرص شد و ی رقصی کرد و خندان شد
در |آخر بهم گفت منو یادت نره عروسی دعوت کنی خیلی لطف کردی امدی عروسیم انشالله جبران کنم
اما همه چی دخترک زیبا بوود
* من توی این همه سال متوجه نشدم این دختر این خانواده نیستش خدایا بهش صبر بده و مقاومت و خوشبختی رو روزافزون زندگیش کن
- ۹۲/۰۶/۲۵
خدا بهت نیرو بده و به مادر مهربونت
ایشالله همه دخترا سفید بخت شن ننه !