سفرنامه امامزاده(1)
سلام
راهی سفر شدیم و با دیدن امامزاده سر از پا نمیشناختم
چیزی به اذان نمانده بود
تا زمانی که قرار بود مستقر بشیم ده جا عوض کردن و هی میگفتن نه شلوغه
کلا حواسمون پرت شده بود
گندم عزیز یکی از دوستان وبلاگی قرار گذاشتیم در همین مکان امامزاده سید حمزه
ی چای اماده کردیم و خوردیم
نزدیک اذان شد و رفتم پیش بسوی نماز
وضو گرفته بودم و همه دخترا رو خبر کردم که برویم نماز
رفتیم به نماز اما نماز اول نیمه شده بود و صف آخر جاییی پیدا شد و کنار چند نفر دیگه واستادم
و نماز خوندم
بین دوتا نماز اعلام کردن روز بزرگداشت امامزادگان و برنامه 40 دقیقه ای دارن
منم بدلیل شب جمعه دعای کمیل شروع کردم
قرار نبود برای برنامه اونجا بمونم اما زن داادش دومی گفت تو بمون منم الان فندق برمیدارم و برمیگردم
اما نیومدن و نشسته بودن شامشونو خورده بودن گفته باشم کله هاشونو پخ میکنم
همونجاها بود که گندم عزیز تماس گرفتن و میخواستن ما رو پیدا کنن
برایم جالب بود نوشته های کسی رو میخوندم که تابحال ندیده بودمش و همش تصوری از اون خانم و دوست عزیز توی ذهنم داشتم
با دخترکی شیرین زبان و لهجه ای زیبا
دخترک شیرین زبان اول احساس کردم خجالت میکشه و حرفی نمیزنه
همون اول صف نشستیم و کمی حرف زدیم
مادرگرامی گندم عزیز هم در همان نماز جماعت بودن و ایشان را هم زیارت کردم
خلاصه برقا اتصالی داشت و مشکلی پیش امد و کمی تاریکی در محفل حکمفرما شد رفتیم داخل محوطه
و بعدشم ی معرفی به خانواده من
کمی حرف زدیم و کنار خانواده بودیم
قدری سکوت و رودربایستی بوجود آمد که همون نزدیکی ی نیمکت پیدا نمودیم و نشستیم به حرف زدن
نکته جالب این اتاری دختر خوشگل در کیفش زیر دست و پا میومد و صدایش در میومد
در همین حین هم برای من اس میومد هم تماس های برای گندم عزیز
دخترک شیرین زبانشان که دیگر بینمون اون سکوت میشکوند
اس ها قبیل بود از ختم و حال احوال و التماس دعا
جالبیش این بود هرکدامشان متوجه میکردم که در امامزاده هستم و التماس دعا میکردن
خلاصه اینکه قدری کنار هم بودیم از وبلاگها حرف زدیم و از خانواده ها و همه چی و همه چی
از کتاب و خوراکی ها و همه چی
برایم تجربه ای جدید شد با خانواده ای آشنا
- ۹۲/۰۶/۲۳