.

.

.

اینجا ما هستیم و خدامون

-----------------------------
با قراردادن این عکس
به عنوان
عکس پروفایل وبلاگتان
به جمع ما بپیوندید
+عشق

http://nomovement.blog.ir/

رحمت الهی و شیفت من

جمعه, ۸ شهریور ۱۳۹۲، ۰۸:۰۹ ق.ظ
شیفت قشنگ من

دوشب بود دستم بشدت درد میکرد

حرفا و کارای که تو خونه بود عذابم میداد اما حرفی نمیزدم و توی خودم میریختم

نمیدونستم باعث درد شبونه و زجر خودم میشه

این دوشب اخر با وجود شیفتهای فشرده برایم سخت شده بود

شب چهارشنبه که فندق و عارف بودن

برای عارف ی دامن با تور درست کردم(همینجوری الکی ها فقط دور کمرش بسته بودم) اونم قر میداد این فندق که دست و پا میزد 

ی شامی خوردیم و خانواده جمع جمع بودن

دیگر خسته کوفته امدیم پای سیستم که مروری بنویسم از روزهای گذشته که دیدیم اقایی گفتن میروند خانه مادربزرگشان و ماهم نشستیم به دوخت جانماز

بعدشم خسته کوفته لالا کردیم

اما لالایی درکار نبود تا دراز کشیدیم دستمان درد میگرفت و هلاکمان کرد

بماند که اقایی یهو اس داد و زنگ زد چی شده چی شده

ما هم گفتیم هیچی

اونم میگفت من میفهمم دیگه

خلاصه گفتیم دستمان درد میکند و کمی اشک ریختیم تا دردمان کم شود

گرفتیم خوابیدیم تا صبح

صبح زود بیدار شدیم به مادرمان کمک دادیم و سبزی و میوه شستیم و راهی بیمارستان شدیم و تا 12 شب مهمان بیمارستان بودیم

اما در شیفتمان

شروع شیفت بطور وحشتناکی بود و شلووووووووووغ پلوغ

انگار بمب انداخته بودن بیمارستان

جا برای سوزن انداختن نبود 

خلاصه دکتر های شیفت قبل ناراضی بودن و مجبور شدم شماره ها رو عوض کنم برای پزشک بعدی

که مریضان شاکی بودن

کی اوضاع بر وفق مراد شد و مریضان همچنان شاکی و شروع به بحث کردن با ما

منم حرف اخری که میزدم راهنمایی به رئیس بیمارستان میکردمشون

دیگه شروع کردیم به قران خوندن

که یهو ی بوی خاکی بلند شده بود که خدا میدونه

گفتم حتما میخواد بارون بیاد

ی صدای رعد و برقی بلند شد

که در شبکه استانی نماز آیات بر همه واجب نمودند

بارن جله شده بود(جله همون بارون شدید در زبان ما)

شب خسته کوفته برگشتیم

بیمارستان بقدری شلوغ بود که ما مونده بودیم این همه ادم از کجا امده بودن توی این بارون

منم خدا روشکر میکردم چند دقیقه رفتم بارون نیگاه کردم در حد 10 ثانیه فیلم گرفتم اگر تونستم اپلود کنم فیلمشو میذارم

دیگر هوا اعلی و دونفره شد

ی هوس چایی کرده بودم که خدا میدونه دهنم کف کرده بود از بس با این جماعت فک زده بودم

اما تا دلم همیچین حرفی زدم 

ی لیوان چایی امده بودجلوم (قابل توجه مریم خانم)

دیگر اینکه این اقایی بنده در وسط کارشان اس میدادن به بنده منم که سرم شلووووووووووغ نمیشد جوواب بدم و همش سه تا در کل 10 ساعت فک کنم اس دادم

شیفت جمعه رو هم واگذار کردم چون واقعا به استراحت نیاز داشتم

خلاصه مامان بیمارستان شیفت گذاشته بودن و امد برایم میوه اورده بود نوش جان کردیم

  • ادم و حوا

نظرات (۲)

هان؟
نکنه با این همه کار توقع چایی هم داشتی؟
  • خدایا میدانم که میبینی!
  • ااااااااااااا توی بیمارستان کار میکنی بهار جدی؟؟؟
    چه جالب...

    خدا بد نده... این دستتم شاید از اعصابت و این چیزا درد گرفته فشار اومده بهش زووود خوب میشی عزیزم

    پاسخ:
    پاسخ: بلی بیمارستان کار میکنم

    خدا بد نمیده
    تقصیر بی ملاحظگی خودمه

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی