ی خونه و ما دوتا
سه شنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۲، ۰۱:۳۷ ب.ظ
من و مامان و مرتب کردن کمدها
مکالمه های من و مامان:
سر هرچیزی میگه بهار اینو بپوش اندازتِ
میپوشم هنوز تنم نکردم میخنده
میگم مامان
میگه خو نپوش
میگم وا اخر بپوشم یا نپوشم
میگه بپوش
میگم باشه پوشیدم
قهقه میزنه
میگم خوبه عجب فیلم کمدی داری ها فقط بخند
دیگه دراز کشید خنده همانا غش کردن همانا
خلاصه چندتا لباس پوشیدم و هر هر خندمون براه بود
رفتیم سراغ چمدان
به به
چادر های نماز
دلمون به تاب تاب افتاد
یکیشو سرم کردم
یادم امد وقتی کوچیک بودم مامان برای عروسیم خریده بود اما تا پوشیدمش دیدم خیلی کوتاه شده و چادری که برای خودش گرفته بوذ بر سرمان کردیم و ذوق نمودیم
گفتیم خوب پس چون اون همه به من خندیدی منم اینو برمیدارم برای خودم
اینگونه شد که چادر نماز ما نو شد
*بدلایلی امشب میخوام از کار کردن فارغ شوم تا بتونم به زیارتگاه بروم و دعا توسل بخونم نماز مغرب و عشاء
دلمون اساسی هوایی شده
- ۹۲/۰۶/۰۵