.

.

.

اینجا ما هستیم و خدامون

-----------------------------
با قراردادن این عکس
به عنوان
عکس پروفایل وبلاگتان
به جمع ما بپیوندید
+عشق

http://nomovement.blog.ir/

آخرین شیفت مرداد ماه

جمعه, ۱ شهریور ۱۳۹۲، ۰۵:۲۳ ق.ظ
سلامی دوباره

همون طور که گفتم عروسی به پایان نرسیده بود و خونه عروس و اجازه گرفتن داماد از پدر عروس مونده بود

بعد از باغ ما راهی خانه عمو جانم شدیم

بماند که توی پنجره ماشین بودم چون این برادر کوچیک ما ی چاقالو و اندام درشت میباشن(البته خدا بهش شفا داد چون رژیم گرفت و تا دم مرگ رفت و الان شده پنبه و توخالی) کنارمان نشسته بودن و من روی دنده ماشین فرض کنید

یعنی من کوچولو موچولو بودم اینقده جا بهم میدین

هنوز عروس و دوماد نیومده بودن و ما رفتیم خونه عمو جان منتظر شدیم

این فندقمون بیدارشدهبود عارفمون بیدار شده

وقتی فک میکنم ارایشگر بخودش زحمت نداده موهارو جوری جمع کنه حداقل تا اخر شب و بتونه چهار پنج ساعت بدون هیچ تغیری بمونه تاسف میخورم

بعد رفتم کنار دختر عموم که 19 اردیبهشت عروسیش بود و به دیار ضامن اهو مهمان شد و خونه اونجا گرفت

شوهرش بهم میگه زینب خانم هرچی میگویم من بهارخانمی هستم انگار نه انگار

این قضیه اسم زینب مربوط به عید سال 85 بوده راهی سفر شدیم که این داماد عمو بنده اسمم رو نمیدونسته و بهمون میگفت زینب خاانم

قبلا شغلش (زمان خواستگاری از دختر عموجانم) ساندویچی یک متری داشتنقرار بود بهمون بعد سفر ساندویچ یک متری بدن که به واقعیت نپوست و شغلشون را تغیر دادن (اینم از شانس بنده در حسرت اون ساندیچی که قرار بود متر ببرم اندازه بگیرم و فقط یک متر اندازه داشته باشه موندم)و مهمان ضامن اهو شدن

خلاصه عروس و دوماد امدن

خونه عروس ی کوچه اونطرفتر از خونه عمو جانم بود 

یک اشکی ریختن

یهو این دختر عمو دیگه که مشهد زندگی میکنه(گفتش من توی شهر غریبم اشکاش میریخت)

خلاصه ی گریه ای راه افتاد که خدا داند

برگشتم گفتم مگه کجا میخواد بره همچین اشکی میریزین

بهتون قول میدم ی ساعت دیگه برگردن خونتون

ااینا رو از در بیرون کنین از بیان تو 

همه زدن زیر خنده

دیگر هنوز میخواستن برن خونه عروس 

که ما نرفتیم 

هلاکمون کردن بوخودا

این چه عروسیه اخرش گریه کنون راه میندازن

نزدیک بود اشکمو دربیارن 

دیگرر خدافظی کردیم امدیم بیرون

حوصله اشک لولو نداشتم 

امدیم خونه نزدیک 3 بود

گرفتیم خوابیدیم تا 9 صبح

باز اتاق و لباسامو جمع کردم رفتم سرکار از ساعت 1 ظهر تا 12 شب 

دیگر تا دیشب 12.30 امدیم به خونه 

خسته شدم اساسی

چنان سرکار ضعف میکردم از شلوغی که در بخشمون شده بود

ساعت 7 رفتم شام خوردن 

خونه که رسیدم 12.0 دوباره رفتم شام 

خیلی شیفت سختی بودش


این شکلکوو چقد خندیدم بهش

این کروات میبنده مثلا؟؟؟؟؟؟

  • ادم و حوا

نظرات (۳)

پس من چی بگم که هیچ کس رو به غیر از خدا ندارم و غریب غریبم

پاسخ:
پاسخ:
شما بگو خدا روشکر
قربون خدا برم که همیشه یار و یاوره
  • زندگی با طعم خوشبختی
  • خب گریه میاد دیگه
  • ♥قوی عــاشق♥
  • سلام خانمی
    باهاتون موافقم چه معنی داره که اول کلی بزن بکوب بعد آخر شب دل آدم رو ریش ریش می کنن واقعا که؟

    پاسخ:
    پاسخ: سلام
    بله موافقم یعنی اعصابم داغون شدش
    اول بزن و بکوب بعدشم گریه کنون
    منم کم مونده بود گریه کنم
    اما الکی میخندیدم و سر بسرشون میذاشتم

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی