قبل از سفرنامه

توضیح بدم که سفرمون یهویی شد
اونقدر یهویی که انگار خواب بود که یهو امد تو چشمام
شب قبل یعنی 28 ماه رمضان
افطار رفتیم بیرون و خلاصه حرف و حرف
هیچی دیگر
قراربود خانوادگی بریم ی سفر مشهد یا امامزاده یا ی جایی که ی تنوعی بشه
اما ازاول ماه رمضان امروزو فردا میشد
اینگونه بودکه ایندفعه من دست اینا رو خوندم و خودمو برای 18 ماه رمضان اماده کردم و امام رضا ما رو طلبیدورفتیم دیار یار هشتم
خلاصه بعد از اون سفر
و قول و قرارمون ترسیدم این دفعه نشه برم
هیچی اون شب صحبت از سفر شد
که برگشتم گفتم ما که رفتیم شما هنوز امروز فردا کنین
که گفت بریم کاشمر
خلاصه شهر به شهر میامد جلو
اخرشم ساعت 9.30 گفتن سریع برین خونه
شیفتای اون دورروز عید کلا آف کردم
خلاصه یدفعه همیچی رقم خورد
امدیم خونه یکم با اقایی حرف زدیم
یکم حرفمون شد حرفمون شد چه جورشم که اصلا انتظارشو نداشتم قبل سفر اینجوری راهی سفر بشم
دیگر آقایی راونه خونه شد تا بتونیم لالا کنیم
و تا عمو اینا بهمون زنگ زدن گفتن میریم مشهد
خو همگی خوش امدین از جمله آقایی محترم
اینجوری خوش امدین
این داستان ادامه داره
- ۹۲/۰۵/۱۹