سفرنامه(5) همراه عکس
جا نداشتیم بشینیم
رفتیم داخل باغ
ی جایی کرایه کردیم
نشستیم و وسایل 500 متر فاصله راه باید میبردیم اونم پیاده
قرار شد با بابا برمو وبرگردم بعد همه با هم بریم ابشار
ما رفتیمو و تا برگشتیم هیچ کس منتظرمون نبود
جز فندق و مامان و مامان بزرگ
بقیه رفته بودن ابشار
کیف کوچیکو انداختم گردنمو و روسریمو دراوردم و مقنعه سرم کردم
انتن نمیداد اس بدم
اما راه افتادیم با بابا
توی آب باید میرفتیم
با دمپایی
پیش بسوی ابشار
یخ کرده بودم ابهای ابشار یخ بود
اما میرفتیم
سنگ ها رو رد میکردیم
خوشگل بود
هوا هم بشدت سرد سرد بود
نمیلرزیدم اما شدت سردی یاد هوای پاییز رو در دلم زنده کرده بود
خلاصه رفتیمو و رفتیم
از پله های نردبان های اهنی بالا میرفتیم
ی ساعت بیشتر بود که مسیر ابشاز میرفتیم
که حالم بد شد
احساس میکردم کل کوههای اطراف روی شونه های من
ی حس ضعفی داشتم که خدا داند
قلبم درد میکرد
هنوز بابا میرفت
که رسیدیم به نردبانی که شاید 100 تا پله داشت
تا بالا سرمو نیگاه کردم ی حالت بدی بهم دست داد
بابا شلوغی و ازدحام که دید گفت برگردیم
در دلم عروسی گرفته بودم چون روم نمیشد بگم برگردیم
من در تمام اون کسانی که امده بودن سنی نداشتم
با خودم گفتم زیارنگاه که نیست قسمت نشه
انشالله دفعه بعد میایم
مسیر برگشت همون مسیری و پله ها بودن
دیگر توان برگشت نداشتم
که بابا جلو میرفت و من اروم میرفتم و محکم چسبیده بودم به نردبان
دیگه حالم دست خودم نبود
محکم بابا منو گرفته بود
اون لحظه اصلا احساس اینکه اینجوری بشمو نداشتم
سریع هرجور شده خودمو رسوندم به مکان مستقر
مامان فندق نگه میداشت و مادربزرگم
همه رفته بودن و من و بابا از قافله عقب مانده بودیم
همان بهتر که با اونا نبودم
خلاصه تا عصر که میخواستیم برگردیم حالمان تعریفی نداشت
از ضعفی که داشتم میخواستم بخوابم
اما نذاشتن
رنگ بر صورت نداشتم چای شیرین حالی ازم دوا نکرد
- ۹۲/۰۵/۱۹
راستی این نردبون ها خطرناک نیست
واقعا جای نازی بوده حیف جای آقایی خالی