سفرنامه(4)
گفت نخیر
حرف زیادی نمیشد بزنم
پیش امد و پیش امد
عارف عمه شروع کرده بود به گریه
منم مونده بودم ی بغض که چیکارش کنم
چندتا اس شد حرفمون
بعدش فقط اس میداد
معلوم بود دلش ازم پره
ازم دلخوره
داغونتر از منه
حرف نزدم اجازه دادم خودشو خالی کنه
اشکام رفت با اس هاش
چقد خودمو سرزنش کردم که با کارات چه بلایی سرش نیاوردی
اس میداد و هزار بار میخوندم و گریه میکردم
اونشب فقط تونستم ی ساعت بخوابم
صدای چادر کناری نمیذاشت بخوابم
سردرد بودم
قلبم داشت اذیت میکرد
خس خس سینم اذیتم میکرد
دوباره بیدار شدم اس دادم
ساعت 2 نصف شب بود دیدم بیداره
پرسید کجایین
گفتم کلات
اونشب همش ضعف میکردم میدونستم حالم خوش نیس
ی مشت آبنبات از قندون برداشتم توی کیفم ریختم
حالت تهوع ضعف همش قاطی پاتی شده بود
اس که دادم جواب نداد
فهمیدم خوابیده
تا فردا صبحش 8 صبح زنگ زدم بیدار بشه
بعدشم رفتیم مقبره نادر شاه که بسته بود و نشد بریم نزدیک ببینم
دیگه توی جاده انتن نداد
و رفتیم آبشار
- ۹۲/۰۵/۱۹
خیلی خوبه ادم قسمت بشه بره مشهد اونم تو ماه رمضان وای عاشق اینم که شبای قدر تو حرم امام رضا باشم امسال اینقدر با حسرت نگاه میکردم به اونایی که اونجا احیا نگه داشته بودن
و خیلی بده ادم بره مسافرت در حالی که با عشقش قهره سفر برا ادم زهر میشه:(