سفرنامه(3)
فقط نور چراغهای روبرو توی چشم میخورد
صدای فندق
صدای عارف
صدا آهنگ برای تو
اشکای دونه دونه من
برای دلتنگی تو
برای حرفای که باید میزدیم و نشد بزنیم
و سرعتهای غیر مجاز
نه خانواده عمو دیده میشدن نه عمه
دوباره راهی سفر شدیم که پر شدیم از شلوغی
پر شدیم از عطر و هوای غریبی
بوق بوق ماشینا
سبقت های غیر مجاز در جاده دوطرفه
تابلوهای کنار جاده
صدای تو توی گوشم
چشمای تو تویِ ذهنم
محبت همیشگی تو
همه و همه جلوی چشمم بود
تکون های من از ترس سرعت ماشین
و پیچهای پی در پی
سختی راه
همه و همه خستم کردن
دلم برات تنگ شده بود
دلم میخواست صداتو بشنوم باهات حرف بزنم
خدا خدا کردن تو دلم
یارب گفتنهام
صلوات فرستادنهام
همه و همه بیاد آوردم
سفر تمومی نداشت
نزدیک اذان شدیم و موقع افطار
اما هنوز 85 کیلومتر دیگه مونده بود تا کلات
هوای خنکی میخورد تو صورتم
عارف چسبیده بود بهم
میگفت سردمه
فندقم همش میخواست بازی کنه
مامان میگفت اینقد اینجوری نکن منم تکون میدی
باابا میگفت ولش کن میترسه خو
خلاصه در دلم غوغا بود و هیچ کس حس نکرد
اب خوردن های پی درپی
حالات غیر عادی خودم
هیچ دیگر اذان گفتن و شلوغی جاده و غرغرهای اهالی ماشین چرا نمیرسیم
ساعت 9شب رسیدیم
ی اس دادم زسیدم عزیزم
باز هوای خنک بود و سردی راه
هیچی دیگه افطار کردیم ساعت 9.30
همه یکم حون گرفتن
عمو کوچیکه میگفتش میخواستین بگین بریم حرم
تو گفتی بریم کلات
گفتم عمو من نگفتم کلات من حرف نزدما
من اون شب سوال پرسیدم همین
نگفتم بریم کلات
خلاصه همش میخواستن بندازن گردن من
برگشتم گفتم الحمدالله خداروشکر باعث و بانی کلات امدن شدم وگرنه شماها نمیومدین
همه زدن زیر خنده
گفتم خنده نداره دیگه همه برگشتین میگین من گفتم
اگه من گفتم خوب کردم
میخندیدن
رفتیم دستشویی و ی ابی زدیم صورت
نمازشونو خوندن
مانتو دراوردم و چادر سرم کردم
یکم نشستم و حرف گوش کردم
بعدشم همه رفتن بچرخن
من شروع کردم به اس دادن
عارف بیقراری باباشو میکرد
کنارم دراز کشید
زن داادش و فندق دوتایی باهم بودن
دیگر منم اس میدادم
اما فک نمیکردم که اینجوری بشه
اس اول که دادم جواب نداد
نگران بودم وفقط ذکر میگفتم
تشویش داشتمو و بیقرار
1.5 ساعت بعد دوباره اس دادم
بعد نیم ساعت جواب دادش
انگار دنیا رو داده بودن بهم
- ۹۲/۰۵/۱۹
منم روزای دوری از امید سفرهای تنها دیر جواب دادن تلفناش و همه این
نگرانی ها رو تجربه کردم