سفرنامه (2)
من و مامان و فندق و عارف و زن داداش دومی عقب نشستیم
داداش کوچیکه و بابا جلو بودن
کلی شلوغی کردیم تو ماشین
دستم به گوشی نمیرسید ماشالله به این دوتا وروجک
از بس ببالا پایین دویدن
تسبیح دستم بود و ذکر گفتم
کوله بارم چیزی نداشت جز چند تا وسیله همیشگی
بدلیل وجود پری خانم عزیز
کمی اذیت شدم اما از تنها موندن توی خونه بهتر بود
پری جان این دفعه واقعا اذیتم کردی ها
یادت باشه خیلی تحملم زیاده و هست
از شیرینی بازی فندق بگم
از حرفای مامان بگم که کنارم توی گوشم میگفت
از زن داداش بگم
از اس های که ندادی بگم
از سختی راهم بگم
خلاصه سخت بود سخت
هرجور بود تا 6 عصر رسیدیم مشهد
ی سلام فرستادیم بر ضامن آهو
فک میکردیم میریم حرم
اما عمو اینا گفتن نه بریم کلات
وا کلات؟؟؟؟؟
اره عمه اینا از خونشون راه افتادن و دارن میان
بریم کلات
باز راهی شدیم و بسمت کلات
عارف بغلم بود از خونمون تا کلات در بغلم مونده بود بی قراری باباشو میکرد(داداش دومی چند روزی مسافر برده بود گرگان و هنوز بزنگشتن)
خلاصه کلی قصه گفتم کلی حرف زدم
فندق چسبیده بود بر صورت بی حس ما
دیگه گوشی انتن نمیداد
چشمان منم دیگه الکی به صفحه گوشی مونده بود
ی لحظه انتن داد ی اس دادم آقایی و عید تبریک گفتم
وبعد از چن دقیقه چندین اس رسید دستم فک میکردم آقایی بوده
اما هیچکدومشون آقایی نبودن
دلسرد تر گوشیمو گذاشتم کنار
همه اس میدادن تبریک عید
ناراحت بودم خیلی ناراحت بودم
جاده اطرافم تاریکی محض بود
اعصابم داغون داغونِ داغون
ادامه داره...
- ۹۲/۰۵/۱۹