السلام علیک یا علی بن موسی الرضا(سری اول)
سلام
این پستم توی بیمارستان دارم مینویسم
الان تو زمین نیستم روی هوا دارم پرواز میکنم
چند دقیقه پیش (ساعت 13.10) اقایی زنگ زده بود و من در نماز خانه بیمارستان داشتم نماز میخوندم و متوجه نشدم
(ساعت 13.40) زنگ زدم به اقای حرف زدیم و یهو گفتم اقای میشه برم مشهد؟
اقایی گفت اره که میشه بری
گفتم اما مامان فک نکنم بزاره برم
هیچی دیگه
برای هزینه اش مونده بودم
خودممم دودل بودم از کجا بیارم
یعنی یکی از همکارا میخواست ی پولی بده که نداده بود
و گفتم خدایا اگه من طلبیده شدم این مشکل حل کن تا برم حداقل دلم اروم بشه
و با دیدین و حال و هوای اونجا کمی اروم بشم
خدا جونم میشه قسمتم کنی و فردا این موقع تو راه باشم برم دیار
خدا دیشب حال و هوامو دیدی
میدونی خیلی وقته ازت میخوام
الانشم میخواما همونجور مثل قبل
از وقتی که شنیدم قلبم تند تند میزنه و چشمام پر اشکه
مخصوصا با شنیدن صدای آقایی که اخرش نتونستم جلو بغضمو بگیرمو و اشکام روانه شد
اخرشم گفت که چقد خوشحاله که دارم میرم
الان ساعت 2.56 بعدازظهر زنگ زدم خونه که اره درست شده و این حرفا
مامان ی حرفی زد دلم شکست اما حرفی نزدم
خدا جونم حالا که همه چیز درست شده کاری کن برم از دلم خبری داری الان من چی میگم
این بغضم نمیتونم بدم پایین دلم اساسی گرفته ها
** آقایی ممنونم ازت بخاطر کاری که برام کردی خیلی خیلی ممنونم
- ۹۲/۰۵/۰۳