ی روز مهربون دیگه
دیشب مهمون داشتیم اما حس و حال مهمون داشتن نداشتم
روی تخت دراز کشیدم
نیاز به هم صحبت داشتم دوتا گوش
نیاز به گوش کردن داشتم ی دهن برای حرف زدن
نیاز به توجه داشتم
تا 12 توی اتاق حبس شدم
مهمون ها رفتن رفتم ی چیزی خوردم
قرصا رو خوردم و خوابیدم
تا 11 خوابیدم بعدم که بیدار شدم برای خودم
چای به لیمو درست کردم خوردم
بابا میوه قاچ کرده بود
رفتم با نون پنیر خوردم
بزور خوردم که سر شیفت ضعف نکنم
اما وقتی رسیدم بیمارستان
همون حالت رو داشتم
شیفت پزشکا داشت عوض میشد
نمیشد برم پیش پزشک
یکم که شیفت عوض شد پزشک جدید امد
20 نفر پذیرش کردم برای پزشک جدید
دیگه دفترچه برای پذیرش نمونده بود
پزشک دوم امد
گفت اگه پذیرش برای من نکردین برم نماز بخونم
گفتم بفرمایین
رفت نماز
وقتی برگشت مریضا که امده بودن برای پزشک اول زده بودم
رفتم گفتم دوشب پیش همچین اتفاقی افتاده بود
گفت بشین فشارتو بگیرم
فشارمو گرفت گفت چقد فشارت پایین شده
روزه گرفتی؟
گفتم نه روزه نیستم
گفت دفترچه تو بیار برات دارو بنویسم
دفترچه مو بردم
برام سرم نوشت و امپول و قرص اهن و سولفیک اسید
قرصای قبلی رو هم مثل قبل باید بخورم
هیچی دیگه منتظر شدم همکار شیفت انکالم بیاد تا برم سرم بزنم
ساعت 5 که امد رفتم اورژانس
سرمم دوساعته بود
زنگ زدم اقایی با هم حرف زدیم
سرمم وصل کردن و دوساعتی زیر سرم بودم
یکم بهتر شده بودم
یکم سرحال تر بودم
از دکتر خواستم برام ازمایش بنویسه
گفت ازمایش الان فایده نداره
ی مدت اینا رو مصرف کن ببینم بهتر میشی یا نه
خلاصه که زنگ زدن بهم
گفتن افطار میخوایم بریم بیرووووووووون
دنبال منم میان
به همکارم گفته بودم که یوقت نگین پیش دکتر بودما نمیخوام مامانم بفهمه
اقا ما رسیدیم یهو اون همکارم از اون طرف امد نتونست خودشو نگه داره گفت خدا بد نده
تو دلم گفتم کوفت خدا بد نده
میمردی حرف نمیزدی
هیچی دیگه مامانم فهمید
بعدشم پیاده رفتیم اونطرف خیابون
ی پارک بود همه اونجا بودن
نزدیک من امده بودن که زیاد توی ترافیک نمونیم
بعدشم داادش دومی و زن داداش و فندق و عارف امدن
بعدشم عمو کوچیکه و خانمش و بچه هاش و عمه کوچیکه و مادربزرگ
هیچی فندق بغل کردم رفتیم جای تاب و سرسره
دنبال بچه ها دخترعموها و عارف
با فندق بغل رفتیم
تا زن داداش روزه شو باز کنه
برگشتیم و سفره انداختن
همه افطار دور هم بودیم
اشتهام باز شده بود
هرکس از هرطرف ی چیزی بهم میداد
منم که خوردم اساسی
ماشالله به خودم که اشتهام باز شد
بعدشم عمه نگفت خرما دارن
گفتم عمه اون طرف سبزه چی داره گفت اون چایی کیسه ای داره
یهو گفت خرما میخوای
گفتم اره میخوام
رفتم دوتا برداشتم به خانواده خودمون گفتم شما نمیخواین
گفتن نه
امدم نشستم داداش سومی به عمه گفت منم میخوام خلاصه باز رفتم گرفتم اوردم براش
اصلا یادم رفت عکس بگیرم همه چیز سر سفره بود
بعد از افطار بچه ها رفتیم ی دوری بزنیم
به اقایی اس دادم
اقایی اس داد
رفتیم ی موزه قشنگ بود از فیرزوه و صنایع دستی
این منظره قبل از موزه بود ی فرش پهن کرده بودن داشتن خاله بازی میکردن
اینم نمای داخل چندتا عکس گرفتم
این عکس ببینین چقد خوشگله درخت به این کوچیکی میوه داده
خلاصه ااینکه دیدم حیفه عکساشو یادگاری نذارم
دلم نیومد این شب ماه رمضونو به تصویر نکشم
میخوام یادگار بمونه
اینم عکس اتاقم
اینم عکس عروسکام
خرس قرمز اقایی برام خریده
گوزن سال پیش از مامان بعنوان سوغات کش رفتم
عروسک که فقط چشاش باز بسته میشه از یکی از اشنا گرفتم
اون عروسک که لباس عروس داره لباس عروس دست هنرمند خودمه و عروسکشو از دخخترخالم گرفتم
این عکس اخری هنرای خودمه البته مال چند سال پیشم
*خدایا شکرت
- ۹۲/۰۴/۲۱
هم نورگیره هم حال میده واس خلوت کردن
هنرمندیم بودی ما نمیدونستیمم
من ازاون گوزنه خوشوم اومدش