.

.

.

اینجا ما هستیم و خدامون

-----------------------------
با قراردادن این عکس
به عنوان
عکس پروفایل وبلاگتان
به جمع ما بپیوندید
+عشق

http://nomovement.blog.ir/

مرگ حس کردم

پنجشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۲، ۰۷:۵۲ ق.ظ
ساعت 2 خوابیدمو ساعت 3 چنان خیس عرق بودم

که لباسام خیس ِ خیس

صدای قاشق چنگال میومد

اما نمیتونستم بلند بشم 

بلند شم از رو تخت

فقط سرفه پشت سرفه همراه با عوق زدن

بزور خودمو از تخت کشیدم پایین

از پله ها نمیتونستم برم پایین

سرم محکم خورد به دیوار دستشویی

مامانم میگفت چی بود

دوباره راهمو ادامه دادم خودمو برسونم دستشووی بیرون

دمپایی ها رو نمیدیدم

خودمو رسوندم دستشویی

فقط داد میزدم

نمیتونستم پاشم

چنان عرق کرده بودم که انگار زیر دوش رفتم

توی حیاط دوبار خوردم زمین

رسیدم جلو در خونه که برم توی خونه

با کله محکم خوردم زمین

هیچی نمیدیدم

مامان بزور کشیدم روی روفرشی درااز کشیدم

فقط میگفتم یا قاضی الحاجات

اب جوش نبات اورد

اما نمیتونستم بخورم

گفتم سردمه مامان دارم یخ میزنم

اما دست و پاهام اتیش گرفته بود

ی چادر انداخت روم

گفتم پتو میخوام

میگه بهار بیا بریم دکتر

گفتم یکم بزار گرم بشم

یکم گرم بشم یخ کردم

دوباره خودمو رسوندم دستشویی

تا امدم بیرون مامان توی حیاط بود

خوردم زمین

فقط میگفتم خدایا شکرت

صدای اذان بلند شد

مامان هرکار میکرد نمیتونست بلندم کنه

اشهد خوندم گفتم مامان بابابزرگ امده میخوام برم باهاش

ی تیکه فرش اورد

فقط بالا میوردم 

همش اب بالا میوردم 

از دماغم و دهنم میومد

گفتم مامان ازم راضی باش

هرچی میگفت بهار پاشو ترو خدا

پاشو از رو زمین

خودمو رسوندم روی فرش 

بالا اوردم اذان اخرش شد

روی کف حیاط غلت میزدم تمام بدنم خاک بود

موهام خاکی شده بود

مامان اوردم توی خونه

گفتم مامان بزار برم میخوام برم از دیشب همش بابابزرگ میاد 

گفت بهار نگو بیا بریم دکتر 

چرا اینحوری شدی

گفتم سه جزء قران حفظم مامان همشو یادم مونده

گفت ارهب فقط پاشو

بزور بردنم توی خونه

پتو انداختن روم 

اما میلرزیدمو خیس عرق بودم

مامان میخواست لباس تنم کنه

گفتم بزار خودم میرم میپوشم

گفت نمیتونی از پله بری

گفتم خودم میرم 

خلاصه بیهوش شدم

خواب بابابزرگمو دیدم گفت هر شب میام ازت خبر میگیرم 

بیا بغلم بخواب

منو بغلش کرد گریه کردم باباحاجی من خیلی اذیت میشم 

طاقت ندارم 

گفتش خودم هستم مواظبتم هرشب میام پیشت تا بخوابی

گفتم باباحاجی چرا زود رفتی 

گفت چون جای من توی دنیا نبود امدم پیش خدا

انقد بغلش گریه کردم که خوابم برد

صبح احساس کردم یکی نازم میکنه مامان نخوابیده بود بالا سرم بود

گفت بهار چی میگی تو خواب

گفنم مامان بابا حاجی امده قول داده شبا بیاد پیشم

مامان گفت نمیزارم بری تو اتاق

گفتم بزار میخوام قران بخونم

گفت نمیزارم بری همین جا میمونی

تا نیم ساعت پیش پایین بودم 

حالم تعریفی نداره

 با نوشتن یکم اروم میشم

میرم قران بخونم

  • ادم و حوا

نظرات (۷)

سلام عزیزم خوبی بهار جون؟بهتر شدی؟آخه چت بود؟طفلی مامانت چقدر اذیتش کردی
سلام عزیز به راستی که مرگ چیز شیرینی است که هر کس نمی تواند ان را حس کن بهت آفرین می گویم که تونستی طعم مرگ را حس کنی
تازه اومدم به وبلاگت جالب بود و خوب وصفش کردی بهم سر بزن منتظرتم. با لینک موافق باشی لینکت می کنم
بهار توروخدا مراقب خودت باش
  • حاج خانوم
  • الان خوبی ؟:*
  • پلک شیشه ای
  • سلام عزیزدلم
    شرمنده که نمی تونم بیام بت سربزنم
    قربونت برم خدا حفظت کنه انشاالله سلامت باشی
    مواظب خودت باش
    عزیزم پیداس بابابزرگت رو خیلی دوس داری
    خدا بقیه عزیزانت رو برات حفظ کنه
    خدا پناه لحه هات باشه
    مواظب خودت باش
    انشاالله که زود خوب بشی آبجی گلم
    یاعلی
    به یادت هستم
    التماس دعا بهارم
    سلام دوست عزیزازخوند خاطراتت لذت بردم به وب منم سری بزن راستی میشه راهنماییم کنی که چه جوری عکس کیک تولدتونوتونستی تووبلاگت بزاری؟منتظرت هستم
  • ماری طلا(خانمی)
  • وای ی ی یچرا ایندوری شدی ؟؟؟اون لحظه که گفتی مامانیت داشت نازت میکرد اشکم در اومد