اولین سفره افطار
برای سرویس واستتاده بودم
سوار سرویس شدم
دیدم شارژ ازم نمونده
تعجب کردم اخه من نه زنگ زده بودم و اس ندادم
چرا شارژم اینقده کم شده
تو راه بودم اس پشت اس
تعجب کردم چرا همه یاد من کردن
تعجب و جای سوال بود
تا پرسیدم کدوم اس
یکی اس فرستاد دیدم هی وای من
اس آخری من به همه رفته
ی حالی شده بودم که خدا میدونه و خدا
هنوزم موندم گوشی که تو کیف بود منم که همرو انتخاب نکردم
خلاصه اس پشت اس
که این شماره چیه
رسیدم بیمارستان
اونقده حالم بد بود
بوی بارون میومد اما ابری توی اسمون نبود
سر شیفت بودم همکارا همشون رفتن
اخرشم سر شیفت بخاطر همین اس اشکم درامد
رفتم توی اتاق پزشک
اونقد گریه کردم که خدا میدونه
اخرشم زنگ زده میگه بیخیالش
اما من بیخیالش نشدم
چون چنان حرفا تو گوشم مونده بود
تمام اس های گوشیو پاک کردم
رفتم سر جام نشستم
تسبیح برداشتم
گفتم خدایا پناه میبرم بخودت
من کار اشتباهی نکردم که جوابگو باشم
کار اشتباه من اینه که برم بگم اقا به من اس ندین
اس ماه رمضان
یادم نبود چی برام امده بود
همکارم امد گفت پاشو برو خونه
گفتم نه میمونم میخوام توی بیمارستان باشم
اخر شیفت یکی از همکاران برام نرم افزار قران اورد
بعد از ی سال پیداش کردم همونی که بود میخواستم
امدم برم خونه
رسیدم خونه
هیچ کس نفهمید من امدم خونه
نزدیک اذان بود
چایی ریخته شده
منم رفتم تو اتاق
روی تخت دراز کشیدم
لباسامو دراوردم
رفتم پایین
مامان که من و دید گفت کی امدی من نفهمیدم
گفتم سلام تازه رسیدم
مامان گفت بیا بشین چایی بخور
گفتم شما بخورین
داشتن افطار میکردن
رفتم نشستم کنار دیوار ی چایی مامان گذاشت جلوی
رفت نبات اورد انداخت توی چایی هم زد میگفت بخور
گفتم اشتها ندارم بزور چایی داد بهم گفت بخور
خوردمو همون جا دراز کشیدم
یکی یکی سیر میشدن از پای سفره پا میشدن
مامان میگفت بهار خرما که دوست داری خریدم
گفتم مامان نمیخوام اشتها ندارم
گفت بهار ببین نون سنگگ
گفتم مامان نمیخوام
گفت مامان قرمه سبزی گذاشتما بیا بخوری جون بگیری
گفتم مامان هیچی دلم برنمیداره بخورم
طرفا رو جمع کردم بردم اشپزخونه
حتی نمیتونستم طرف بشورم
امدم تو اتاق
سیستمو روشن کردم
ی دعوای مفصل کردیم
خونمون که دعوا بود اساس
فقط ذکر گفتم گفتم خدایا پناهم بده
یا قاضی الحاجات
تا 12 اونقد اشک از چشام رفت
رفتم صورتمو شستم
عینکی که ی سال نزدم به چشام زدم
که چشای پف کردم دیده نشه
رفتم پایین همه خواب بودن
امدم سیستمو روشن کردم
قران گذاشتمو خط بردم
اونقد گریه کردم عجب خاطره های با این سه جزء داشتم
همرو خوب یادم مونده هنوزم حفظم هنوزم میتونم از حفظ بخونم
باهاش اشک ریختم
دوساعت با کلام خدا اشک ریختم
ان الله مع الصابرین
ساعتای 2 داشتم بیهوش میشدم بقدری که چشام درد میکرد
قرصامو نخورده بودم
بدون هیچ غذایی بدون هیچ میوه ای فقط با دو استکان چایی
سرمو گذاشتم روی بالش
تسبیح دستم و هر ایه ای دهنم میومد تکرار میکردم
اخرش بیهوش شدم
این نوشته ادامه دارد .....
ادامه در پست بعدی
- ۹۲/۰۴/۲۰