.

.

.

اینجا ما هستیم و خدامون

-----------------------------
با قراردادن این عکس
به عنوان
عکس پروفایل وبلاگتان
به جمع ما بپیوندید
+عشق

http://nomovement.blog.ir/

ی روز دیگه سپری شد

سه شنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۲، ۰۸:۲۴ ب.ظ
دیروز سه شنبه بود

ساعت 8 صدام زدن

صدای مامانم بود که گفت ما میریم بیرون

احتمالا یکم دیر بیایم 11 برنج دم کن

عاقا ما هم با خودمون گفتیم ی نیم ساعت بخوابیم

یهو صدای تلفن گوشمونو نوزش داد

چشمام به ساعت افتاد 

دیدیم بله ساعت 11.10 دقیقه مثل جت روی هوا پریدیم

توی اشپزخونه و گاز روشن کردیمو قوری گذاشتیم و قابلمه رو هم اب گذاشتیم تا جوش بیاد

امدم صورتمو صابون زدمو خوشگل کردم

چایی ریختمو برنج ریختم تا موقعی که یکم برنج پخت و ابکش کردمو و دم کردمو

تمام ظرفا رو شستمو و روی کابینت ها رو دستمال کشیدم 

امدم اپ (من و ناهار و بیمارستان) بزارم که دیدم وای نت خودم قط شده

با وایرلس نت داداش سومی امدم که بزور باز شد نمیدونستم ثبت شد اخر یا نه 

خلاصه مامانمشون امدن دیدم ی سبد پر انگور و چند دونه سیب بهاری اون وسط انگور ها چشمک میزنه

من خیلی میوه دوست دارم

دیگه اون سیب کوچولو های نرسیده رو هم خیلی دوست دارم

دیگر شستیمو امدیم توی اتاق خوردیمو بعدشم ی ناهار خوردیم و پیش بسوی بیمارستان 

خلاصه بیمارستان یکم خلوتتر بودش

هیچی دوباره توی بیمارستان این همکارمان ناهار گرفته بود کلی اونجا قیمه بادنجون خوردم

بعدشم کلی شیفت پر انرژی بود 

کلی حرف با اقایی زدیم

کلی با ی دختر گل وو گلاب حرف زدم

مامان بیمارستان امد بهم سر زد

کلی خاطره هایی قشنگ  بیاد ماندنی توی ذهنم تشکیل شد

بعدشم پایان شیفت و پیش بسوی خونه

امدیم خونه یکم اینور اونور کردیم

با عارفم دختر گل داداش دومی رفتیم دعا

حیف حیف اونقد نور نبود اصلا عکسا خوب نیفتاد که بزارم

صحن فضای بیرون اون زیارتگاه فرش کرده بودن

ی حال خوشگلی بود

خانمها همه بیرون بودن و اقاییون داخل

اونقده هوا خوب بود و صدای بچه های قد و نیم قد

منم مفاتیح کادوی عزیزمو برداشتم و خوندم

ی تشکر ازش کردم بخاطر کادوی ارزشمندی که اینقده بفکرم بوده 

خیلی ها التماس دعا کردن

ی چند نفری التماس دعا مخصوص کردن و خودشون میدونن

اسم نمیبرم

خودمم که رفتم با ی دنیا خواسته و خوشبختی

خلاصه ی اس فرستادم که از اقایی بخاطر اون مفاتیح تشکر کنم و اس فرستادم

خانمی بین اون همه جمع ی پلاستیک توی دستام گذاشت گفت التماس دعا

گفتم محتاج دعام

ی لبخند زد و رفت 

من و عارف موندیم و اون بسته نون

برای عارف بیسکوییت برداشته بودمو کلی شکلات 

اون نون نذری همون جا خوردیم دوتایی

جاتون خالی اینقده مزه داد تا بحال نون به خوشمزگی اون نخورده بودمو

ی چشمک به خدا زدم 

گفتم ممنون که قابل نذری کردی منو

هننوز خیلی دیگه مونده بود 

اما دیگه دیر میشد و کم کم نزدیک بود عارف دختره خوشگل ما گریه اش بگیره 

گفتم پاشم برم هم دیره هم بچه گناه داره 

امیدوارم لایق دعا کردن باشم 

هرچند میدونم این خودش کلی سعادت میخوام مهمون خدا بشی اونم توی جمعی که همشون طلبیده شدن

از خدا میخوام برای همتون بهترین ها رو رقم بزنه

*ممنونم خدا جون

  • ادم و حوا

نظرات (۱)

حسودیم شد به حال و هوای اونجا
منم می خوام
ممنون بهارم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی