حواسم نیست
جایی دیگری نداشتم
به خلوتگاه همیشگی قرارمون کنار ستون و ضریح
امدم که دستهایم به اسمانت بگیریم و بگم یا لله
دیروز ناآرام بودم جایی میخواستم که راحت بشینم
جایی میخواستم که دلمو خالی کنم
خیلی اشکامو کنترل میکنم خیلی خیلی زیاد
زودتر از همیشه امدم قبل اذان
درب ورودی رفت امد زیاد بود
وارد شدم گوشه سمت چپ چادری برداشتمو یکم جلوتر مهر و تسبیح
رفتم چسبیدم به ضریح
توان ایستادن نداشتم روبروی ضریح سمت چپ نشستمو به پشتی تکیه کردم
دیگر اشکایم امان نداد
تسبیح بدست بودمو ذکر میگفتم چشمهایم از روی ضریح طلائی برداشته نشد
اشکایم دانه دانه برروی صورت غلت میخورد و پیش بسوی روسری
بی توجه به نگاه دیگران بحرف دلم کردمو قطره های اشکم جاری شدند
دیگر نمیتوانستم حواسم رو پرت کنم
توی دنیای دیگه ای بودم دنیای که تجربه کردم
حواسم کلا نیست
میس کال های گوشی اینو بهم میگه که حواسم نبوده
تنها چیزی که میتونم بهشون بگم شرمنده بعدا تماس بگیرین نمیتونم حرف بزنم
دیگر نمیتوانستم طاقت بیارم و رفتم چسبیدم به ضریح
شلوغ شد امدم کنار
کنار ستون کیف گذاشتم چادر نماز سر کردم اذان میگفتن
تسبیح خیال پایین امدن نداشت روی زمین نارام بود دستانم رو محکم گرفته بود
حی علی الصلاۀ
برخواستم منتظر نیت صف جلویم بودم که منم نیت کنم
نیت کردن و نیت کردم اشکایمو مهار کردم
نماز شروع شد
با کلمه کلمه روی ابرا میرفتم نزدیک نزدیک
موقع سلام دلم سجده خواست
سرمو گذاشتم و گفتم خدایا شکرت
تسبیح برداشتمو تعقیبات نماز مغرب دستانم رو باز روی زانو گذاشتم
تکرار میکردم به معنای کلمات فکر میکردم
دیگر نماز تمام شد هوا میخواستم هوا
چسبیدم به ضریح و گفتم میام بازم میام
رفتم پیش بسوی مهر و چادر گذاشتن
بیرون رفتم کفشایم رو نیمه پوشیدم نفس میشکیدم نفسای عمیق
دیگر صدایم نه لرزان بود نه بغض دار
از خیابان رد شدم راهی نیست تا خونه
کلید رو انداختم توی در حیاط
چشمانم داداش سومی رو دید کیف بدست
راهی تهران میشد در دلم گفتم سفر بی خطر
دوست داشتم باهام حرف میزد
دیگر توی خونه کسی نمانده برایم
از خدا میخواهم تقدیرشان را الهی کند تقدیرشان را سلامتی و خوشبختی رقم زند
خیلی وقت است دلم شوخی و دعواهای الکی میخواد
چقد هوامو داشتی چقد باهام خوب بودی
مشکلی میشد میومدم پیشت
شب خواستگاریت (داداش سومی)دیدی رنگ پریده بود
کاش سر میگرفت کاش از تنهایی درمیومدی
عجب زمستانی شد طولانی و بی تکرار
دیگر امدم توی اتاق
کمی ارامتر بودم
زنگ زدم مامان
باهاش راهی عروسی شدم
با همون لباسها فقط کیف برداشتم
عروس زیبا بود زیبا
برایش ناراحت شدم که برادری ندارد عروسیش را تبریک بگویید تنها خواهری داشت
یاد خودم افتادم که خودم خواهر ندارم یاد تو افتادم که خواهر نداری
هردویمان بی خواهر
مجلس عروسی مجلس بود
عروس در چشمانش ذوق داشت
بعد از هفت سال داماد موفق شده بود دستان عروس هدیه بگیره از خدا
باورش برای همه سخت بود
بزن و بکوب و شادی که همه منتظرش بودن
دلم اونجا نبود
چشمایم چیزی دیگری میدید
مراسم تمام شد
چند قاشق غذا خوردم و تاکسی گرفتیم راهی خونه شدیم
دیگر لازم نبود توضیح بدم چرا امدم توی اتاق
لباسم رو دراوردمو نشستم روی تخت
حواسم کلا نیست
- ۹۲/۰۴/۱۵