روزِ جمعه
انقده امروز شلوغ بود هنوز دعا شروع نشده بود و منتظر بودن که همه بشینن
اصلا باورم نمیشد این منم که توی اونجام
این منم که امدم دعای ندبه
یعنی دوباره دعوت شدم
ممنونم خدا
حالا میفهمم وقتی ی چیزی رو از ته دل بخوای همه چیز برات ممکن میشه
حالا حس و حال دیشبم بیشتر شده
رفتیم دعا
با مامان
اول دور ضریح زیارت کردیمو صورتمو چسبوندم به ضریح
ی تشکر کردم از بی بی بابت لطف دیشب که دست خالی برنگردوند
خوشحال بودم که یکی یکی دوستان و اشنایان دارن دعاهاشون مستجاب میشه
حالا چی از بچه دار شدن گرفته تا بهم رسیدن عشقشون
یا مشکل خرد و ریزه و بزرگ
ی گوشی نشستیم و کتاب برداشتیم
تا زمان شروع دعا من ذکر میگفتم مامان با یکی از همسایه ها جویای احوال هم بودن
دور تا دور ادم نشسته بود ردیف در ردیف
قسمت اقابون مشخص نبود اما قسمت خانومها که خیلی شلوغ بود
دعای کمیل با کلی بچه بغل و کوچیک بزرگ در حال بازی کردن برگزار شد امروز دعا با بچه روی پا خوابونده بودن برگزار شد
صحنه های بیادماندنی خواهدشد
و در خاطره حک خواهد شد
دعا رو با ی دعای فرج شروع کردن
بعدشم دعای ندبه
و این فرازی از دعا
اللهم انت کشاف الکرب و البلوی . . . .
خدایا! تویی تنها برطرف کننده گرفتاری ها و سختی ها . . . .
و لحظه هایی غیرقابل وصف شدنی
و پابان رسیدن دعا
دعوت به سفره صبحانه که نذر شده بود
تا 8.30 در همونجا بودیم بعدشم راهی خونه شدیم و چایی درست کردیم
و ی چرتی زدم وبعدشم ی چایی وصبحونه خوردم
و امدم لحظه های بیادماندنی رو به قلم بیارم که انگاری چیزی نیس یاری کند منو
التماس دعا
* خدایا شکرت
- ۹۲/۰۴/۱۴